روان سالم تر



میخواستم بنویسم در همین آخرین ساعت های سال 97. دلم خواست اینجا بنویسم. همین جای خلوت. دور از دروغ، تزویر و ریا. مثل قدیمها که از دنیای اینترنت تنها همین صفحات و وبلاگ و فیس بوک بود. همان روزهای آرام و بی دغدغه ای که خیلی ها سرشان به زندگی خودشان بود و کسی در زندگی دیگری کنجکاوی و تجسس نمی کرد.

مدتهاست صفحه ی اینستاگرامم را غیرفعال کرده ام. دلم خواست از این فضای آشفته با همان اوصاف بالا فاصله بگیرم و برای خودم زندگی کنم. دلم خواست بیشتر حواسم را جمع خودم و تربیت نفسم کنم که نکند این فضا آنقدر مرا از خیلی ارزشهایم دور کرده باشد که یادم برود یک روزی بخاطر همین ارزشها بسیار مبارزه کرده بودم. از این تصمیم تا به این جا خوشحالم. دلم می خواست بی سر و صدا و بی دست و پا زدن، تلاش کنم و خودم و زندگیم را بسازم. بهرحال هر کسی مختار است آنطور که تحقیق و بررسی کرده عمل کند و ما مسئول عمل و رفتار هم نیستیم. هرچند که من اگر کسی گوش شنوا داشته باشد و رفیقم باشد تذکر می دهم که نکند این فضا او را از محسنات اخلاق و رفتار دور کند.

میخواستم پیرامون این نکته ی مهم بنویسم که از لحاظ روان شناسی کسانی که با خودشان روراست نیستند و حتی خودشان را به هر دلیلی دور می زنند، سخت می شود درمان کرد. چرا که آدمی که با خودش صادق نیست، براحتی می تواند به دیگران دروغ بگوید، به راحتی می تواند روی ارزشهایش پا بگذارد و برای رسیدن به هر چیزی در این دنیا آویزان هر کار غیراخلاقی بشود و اینجاهاست که تحت عنوان سایه های شخصیت از آنها یاد می شود. سایه های شخصیت، آن قسمت از شخصیت ماست که ما نمی توانیم آن را ببینم اما دیگران براحتی قادر به دیدن آن هستند.

چه خوب که این روحیه را در سال جدید در خودمان ایجاد کنیم تا نسبت به انتقادات دیگران حتی اگر درست و به جا هم گاهی نبود، جبهه نگیریم و فکر کنیم که این حرف چرا و بر چه اساسی می تواند به رشد شخصیت من کمک کند؟

آنقدر که انتقادات دیگران در زندگی شخصی من راهگشا و مؤثر بود، تعریف ها و تمجیدها نبود. چرا که خوشامدن دیگران، روزی منجر به شکست ما خواهد شد.

روزی در خاطرات آیت الله فلسفی می خواندم که شاگردشان می گفت: استاد به شدت از شهرت فراری بود. تا آنجا که اگر مطلبی می نوشتند دلشان نمیخواست به اسم و رسم خود منتشرش کنند. تاکید ایشان بر این بود تا جایی که می شود کارهایمان را با اخلاص و بی سر و صدا انجام بدهیم که در نهایت آن اعمالی از ما پذیرفته خواهد شد که تنها و تنها برای رضای خداوند بوده باشد.

سالی پر از برکت و سلامت تن و روح برایتان آرزومندم.

یا علی


یک روز یک جایی می خواندم نوشته بود: اگر میخواستی کاری را انجام دهی و نیاز به تأیید و تشویق دیگران داشتی یک جای روانت می لنگد. شاید اگر بخواهیم از لحاظ علم بالینی این پروسه ی روانی را بررسی کنیم و برگشت بزنیم به ابتدای عمر کودکی، نوجوانی و جوانی به این برسیم که وقتی کودک از همان ابتدا مورد تأیید و تشویق والدینش قرار گرفته باشد، اگر به جای تحقیر و سرزنش از آنها حمایت و پشتیبانی و اعتماد به نفس دریافت کرده باشد، آن وقت همین کودک در نوجوانی و جوانیش نیز نیازی به تایید و تشویق دیگران ندارد. بی سر و صدا کارش را انجام می دهد، انگیزه های درونی قوی دارد، حمایت کردن یا نکردن دیگران تاثیری در انگیزه های او برای رسیدن به اهدافش را ندارد و درگیر تله های روانی اش نیز نخواهد شد.

به جرأت می گویم اگر حمایت های پدر و تشویق های مکرر مادرم نبود، اگر پیگیری ها و اعتماد به نفس دادن هایم مادرم نبود، اگر غصه خوردن ها و همراهی های مادرم نبود، اگر دست گیری های مادرم در اوج نیاز و احتیاجات زندگیم نبود، من امروزم را نداشتم. در واقع امروز هیچی نداشتم.

من خودم را ثروتمندترین آدم دنیا می دانم چون مادری داشتم که تمام این روزهایم را ساخت. همیشه حواسش نه تنها به زندگی و کدبانوگری هایش بود بلکه نمی دانم این همه انرژی و توان را باز از کجا می آورد که صرف و خرج تربیت فرزندانش هم بکند. شاید اگر او مادرم نبود با آن همه توان و استعدادی که همه را خرج تربیت و پرورش فرزندانش کرد، من هم امروز این همه توان و استعداد نداشتم و نیاز داشتم تا دیگران مهر تأیید به کارهایم بزنند تا انرژی بگیرم و ادامه دهم.

خدایا اگر هزاران بار سجده ی شکر برایت به جا بیاورم به خاطر این دارایی باز هم در ادای حق آن ناتوانم. خدا سایه ی آنها را برایمان نگه دارد که بزرگترین دارایی مان آنهایند. پدر و مادر را می گویم.

کاش قدر پدر و مادرمان را همیشه بدانیم آنقدر که از احترام و محبت مان لبریزشان کنیم.


زمانی که کتاب کمی عاشقانه تر را مورد به مورد می نوشتم در بین مصاحبه هایی که از شرح حال همسران شنیده بودم بعضی موضوعات برایم قابل نگاشتن نبود. از این بابت که شاید دوسال قبل فکر می کردم این مشکلات ساده لوحانه ترین حالت یک زندگی مشترک می تواند باشد که هر دو نفر را به این نتیجه برساند که باید از هم جدا شوند.مسائلی را انتخاب کردم که واقعاً ندانستن و نداشتن مهارت در ارتباط می توانست شیرازه ی زندگی را از هم باز کند و البته که هردونفر واقعاً در شرایطی اصلاً اشراف به این نداشتند که مشکل از کجاست و چطور باید آن را حل کرد.امروز و در این لحظه که دوسال از نوشتن کتابم گذشته است و تجربه ها، دریافت ها، شنیده ها و مطالعاتم بیشتر شده می بینم آن مشکلاتی که نوشتم آنقدرها هم ساده نبود که من فکر می کردم. چرا؟ چون من گاهی به تناسب کار و مطالعات و علاقه مندی هایم به سایت هایی سر می زنم که پرسش و پاسخ مشکلات در ارتباطات شویی است.وقتی نگاه می کنیم از کجا شروع شده و به کجا ختم شده است از این اندازه نداشتن آگاهی و مهارت و توانمندی برای راهبری یک زندگی و تعامل بسیار متأسف خواهیم بود.بسیار متأسفم که در شرایط کنونی جامعه مان این اندازه آمار طلاق بالا رفته است. سر ساده ترین مسائل گاهی! بحث و جدل هایی که به راحتی هدف یک زندگی مشترک را که رشد و تعامل و سازگاری می تواند باشد برای رسیدن و پابرجا نگاه داشتنش زیرسؤال می برد و در نهایت خیلی ساده تنها واژه ی طلاق را می توان به کار بُرد.چطور انتخاب کنم؟ چگونه انتخاب کنم؟یکی از فاکتورهایی که در آزمون های شخصیت به آن اشاره می شود قدرت سازگاری فرد است. اینکه این فرد می تواند در کار، تحصیل، زندگی خانوادگی و زندگی مشترک سازگاری بالایی داشته باشد یا خیر. اگر شرایطی خلاف میل و خواسته اش رخ بدهد، همه چیز را بهم خواهد ریخت و فضا یا اشخاص را ترک خواهد کرد.می گوییم افرادی که انعطاف پذیری و قدرت حل مسأله بالایی دارند و می توانند تفاوت های فردی و شخصیتی نفر مقابل خود را تحمل کنند و افرادی صبور، منطقی در مسائل پیش رو و در نهایت سازگاری شخصیتی بالایی دارند مناسب برای ازدواج و انتخاب شما به عنوان همسر هستند.در واقع اگر فرد مقابل شما برای ساده ترین مسائل قهر می کند، سازگاری و انعطاف پذیری در مشکلات پیش روی زندگی را ندارد و زود عصبانی می شود و صبر لازم در زندگی مشترک یا حتی کاری را ندارد و باید شرایط، افراد مطابق میل و خواست او رفتار کنند اینها می توانند قابل تأمل و بررسی برای شمایی باشند که انعطاف پذیری بالا و قدرت حل مسأله را دارید.طلاق آخرین راه است وقتی تمام راه های ممکن برای حل مسأله یا مشکل را امتحان کرده ایم.زارتی طلاق نگیریم!!!


در پست اینستاگرامم گفتم آسیب پذیری و اختلال زمانی رخ می دهد که من از خودم فردی ایده آل تصور کنم و به نمایش بگذارم. همه چیز را اوکی ببینم و به دیگران هم آن را اظهار کنم و بالواقع نقاط ضعف خودم را انکار و یا قبول نکنم. درست در همین قسمت است که من دچار اختلال خواهم شد.

نه جانم! من در عین حال که فردی با برنامه ریزی دقیق هستم، اهل نظم و با پشتکار هستم اما یک جاهایی هم هست که برنامه ریزی نداشتم، گاهاً تنبلی هم کرده ام، گاهی بوده خلاف آنچه می دانستم درست بوده عمل کرده ام و در فشارهای روحی و روانی رفتاری داشته ام که بعداً متوجه آثار روحی اش در خودم بوده ام. البته که اینها مربوط به سالها قبل است و من در 4 و 5سال اخیر خودم را درمان کرده ام و هنوز هم این درمان ادامه دارد.

بپذیریم پنهان و آشکارمان باید یکی باشد. من نباید پشت سر کسی از او بدگویی کنم و در مقابلش با احترام، خوبی و درستی رفتار کنم. این تناقض من را دچار اختلال روان خواهد کرد. این شامل ذهن هم می شود.

من این را به کسانی می گویم که با فردی در رابطه ای عاطفی قرار گرفته اند و گاهاً ابراز می کنند که او خیلی پنهان کار است و یا بسیار دروغ می گوید و گاهی هم خلاف آن چیزی که هست را به من می گوید و من این را متوجه می شوم ولی نمی دانم این رابطه را ادامه بدهم یا نه؟

روی صحبتم با شماست که اگر شما با فردی رابطه دارید که این فرد اهل پنهان کاری، دروغ و خلاف واقع نشان دادن به شماست باید گفت حتماً یا اختلال دارد و یا در معرض اختلال است و ادامه دادن این رابطه ولو به قصد ازدواج به هیچ عنوان عواقب خوبی از لحاظ روانی و عاطفی برای شما ندارد. صادق بودن در رابطه جزء ارکان اصلی است که نباید آن را به دیده ی اغماض نگاه کرد.

در مسأله ی خیانت (تعریف لغت از باب روانشناسی) گاهی من مسأله را اینطور تعریف می کنم که بیایید برگردیم از ابتدا شروع کنیم. یعنی اینطور فکر کنیم که اگر ما در جامعه ای بودیم که این کار از ابتدا قانون بود و مسأله ی تک همسری در جامعه مطرح نمی شد و هر مرد اجازه ی این را داشت که همسر دیگری اختیار کند و شما از کودکی شاهد این جریان می بودید و اصلاً فرهنگ جامعه این بود آیا اگر می فهمیدید همسرتان با زن دیگری رابطه دارد باز هم می شد واکنش نشان داد و کار او را محکوم به خیانت کرد؟ باید پذیرفت که جامعه ی ما مبتنی بر دین و شرع اداره می شود. خانمی می گفت وقتی به دادگاه مراجعه کردم تا درخواست طلاق بدهم، قاضی رو به من پرسید: علت درخواست طلاق چیست؟ گفتم همسرم با خانم دیگری ارتباط دارد؟ گفت: شرعی است؟ گفتم بله! گفت: این جزء حقوق مرد تعریف شده است و صرف این نمی توانیم به درخواست شما رسیدگی کنیم!

می گفت: دست از پا درازتر از دادگاه بیرون آمدم تا دنبال دلیلی مبنی بر کوتاهی او نسبت به خودم باشم.

این صورت مسأله ی اول است. اینکه گاهی برای آرام نگاه داشتن جنبه های احساسی مسأله و برخوردهای هیجانی و غیرمنطقی باید همه ی جوانب مسأله را در نظر بگیریم تا رفتار صحیح تری داشته باشیم.

حال آیا می شود در مسأله ی خیانت نگاه تک محوری داشت؟ یعنی باید مدت رابطه و طول آن، کم و کیف رابطه، شناخت شخصیت هر دو نفر ( زن و مرد) و تعادل فیزیکی و روانی آنها را در رابطه دانست و بعد نسخه پیچید؟ آیا می توان حتی با دانستن فهمیدن رابطه ی جنسی دو نفر ( ولو در حد شرع) باز هم دو نفر را محاکمه کرد و دستور طلاق صادر کرد؟ (اینکه فرد از لحاظ روانی و عاطفی آسیب پذیر بوده و هست و نمی تواند به هیچ عنوانی با صورت مسأله کنار بیاید و توان و تحمل دیدن همسرش را با نفری دیگر ندارد و آنقدر تکانش های روانی دارد و کارهای خطرناکی بروز می دهد که در این شرایط شکی به جدایی نیست آن هم باز نیاز به بررسی دارد و نمی شود اینجا به کلی گویی بسنده کرد.) ولی بدون روانکاوی مسأله بنده اعتقادم این است که شاید بتوان برای برخی مسائل یک بحث کلی تدارک دید اما مبحث خیانت، حتماً نیاز به بررسی موردی دارد و یک نسخه شامل حال همه ی افراد نمی شود. چون ما ساختار روانی متفاوت، رفتارهای عاطفی و تحمل و آسیب پذیر بودن یا نبودن هایمان جای بحث و بررسی دارد.

زمانی که خانمی در معرض خیانت همسر قرار می گیرد، حتماً بخش های احساسی و عاطفی مغز فعال می شود. در این حالت هر رفتار و یا گفتاری که از او سر می زند حکایت از ابعاد احساسی مسأله و آسیب پذیر بودن یا نبودنش دارد. یک مشاور باید با تعادل برقرار کردن بین منطق و عاطفه ی فرد آسیب دیده و گاهاً درمان های مبتنی بر هیجان مداری فرد را به حالت تعادل برگرداند تا ابتدا با پذیرش مسأله بتواند نگاه منطقی تر و عاقلانه تری داشته باشد و از راه درست آن را حل کند و به عقیده ی بنده هرگونه تصمیم فوری و برخاسته از هیجان و عاطفه و احساس مبتنی بر شکست است. چه بسا زوجینی زیادی را دیده ام که در این شرایط که قلیان احساسات به اوج رسیده است از هم جدا شده اند و بعد از شش ماه و یا یکسال از تصمیم خود منصرف شده اند.

پس اگر شما در معرض خیانت قرار گرفته اید و یا فردی خیانت دیده اید باید تنها با مراجعه به روان درمانگر و یا مشاور متخصص و زوج درمانگر مسأله را بررسی و حل کنید و اکتفا به مباحث اینترنتی و مشاوره های مجازی نداشته باشید.


1)زهره: چندبار بهت باید بگم این آشغال‎ها رو هر شب ببر بیرون دم در بزار؟!

سروش: مگه وظیفه‎ی منه هر شب ببرم؟! خوب یک شب هم تو ببر؟! چی میشه مگه؟! شاید من مُردم تو نباید این کار رو انجام بدی؟! آیه اومده و تعیین شده که این کار همیشه وظیفه‎ی مردِ خانواده است؟!

زهره: بله وظیفهی من نیست که این کار رو بکنم، این وظیفه‎‎ی مرد خانواده است!

2)فرانک: چرا صبح آرمیتا رو نبردی مهد؟! امروز کلاس نقاشی داشت؟! بچه‎ام کلی دیشب ذوق داشت و دفتر نقاشی‎ و مدادرنگی‎هاش رو مرتب توی کیفش گذاشته بود که فردا قراره کلاس نقاشی بره. هنوز نمی‎دونی که دوشنبه‎ها کلاس نقاشی داره؟!

ارشاد: ای بابا! امروز صبح زود توی شرکت جلسه داشتیم. خوب چرا خودت نبردیش؟! حتماً من باید همیشه ببرمش؟! خوب من یه روزایی کار دارم، یه روزایی جلسه دارم، یه روزایی تا آخرشب به خاطر پروژه‎های اداره مجبور شدم بیشتر بمونم و صبح رو مرخصی گرفتم دیر برم. اگه من نبرم تو نمی‎تونی ببریش؟

فرانک: نه، این که وظیفه‎ی من نیست، وظیفه‎ی پدرشه!

3)ارسلان: چرا ظرف‎ها از دیروز توی ظرفشویی مونده؟! چرا امشب شام درست نکرده بودی؟! من امروز صبحونه نخورده بودم، امشب باید گرسنه بخوابم!

نغمه: حالا یک‎بار اینطوری شده! چرا درک نمی‎کنی که امروز مریض بودم و نمی‎تونستم از رختخواب بلند شم و بیام شام درست کنم! حالا یه شب، تو شام درست کن! مگه همیشه وظیفه‎ی منه که غذا درست کنم؟!

ارسلان: وظیفه‎ی مرد اینکه بیرون کار کنه و وظیفه‎ی خانم هم اینه که خانه‎داری کنه، من وظیفه‎ی غذا درست کردن ندارم!

******

آیا شما هم مثل من با زندگی مشترک افرادی برخورد کرده‎اید که وقتی یک کدام از طرفین خارج از معمولِ عادت یا خلاف واقع رفتار می‎کند! زوج یا زوجه شکایت‎شان این است که چرا او به وظیفه‎اش عمل نمی‎کند؟! و یا اینکه او آدم مسئولیت پذیری نیست! پیرو این موضوع، زندگی مشترک خود و رفتار فرد مقابل را زیرسؤال می‎برد و گاهی هم برای تأدیب طرف مقابل رفتارهای ناهنجاری مثل قهر کردن را از خود نشان می‎دهد! وقتی قرارداد و تعهد زندگی شویی بسته می‎شود و هریک از طرفین، متعهد می‎شوند تا مسئولیت انجام کارهایی را برعهده بگیرند، تلاش بر این است که تا مادامی که با یکدیگر زندگی می‎کنند مسئولیت خود را به خوبی انجام دهند. اما گاهی در بسیاری از زوج‎ها دیده می‎شود که انجام برخی مسئولیت‎ها را وظیفه‎ی آن دیگری محسوب کرده و اگر خلاف واقع رفتار شود او را محکوم و سرزنش می‎کنند و آن‎وقت است که دلخوری‎ها و شکایت‎های بسیاری را به دفاتر مشاوره ارائه می‎کنند که همسر من به وظیفه‎ی شویی‎اش عمل نمی‎کند!

یادم هست یک‎بار به یک مهمانی دعوت شده بودم و خانم صاحبخانه تدارکات زیادی را برای شام دیده بود. موقع سرو دسر، همسرش فراموش کرده بود سُس مخصوص سالاد به همراه نوشیدنی را بخرد. اما خیلی هم ضرورت نداشت و می‎شد با سس مایونز هم سالاد را سرو کرد. خانم بلافاصله از همسرش خواست تا آن موقع شب بیرون برود و آنها را تهیه کند. هرچه مهمانان اصرار کردند که ومی ندارد اما گوشش بدهکار نبود و گفت: وظیفه‎اش بوده، اما یادش رفته بخره!!! شما به خوبی خودتون ببخشید! وقتی این رفتار را دیدم واقعاً دیگر میلی به خوردن غذا نداشتم؛ قسمت تلخ ماجرا اینجاست که تصور فرد به اشتباه این است برای اینکه دیگری را متوجه وظیفه‎اش سازد شخصیت او را جلوی دیگران سرزنش کند. درست است که در آغاز پیمان زندگی شویی، هریک از طرفین قبول می‎کنند تا مسئولیت انجام کارهایی را که خارج از روحیاتِ فردیِ دیگری است برعهده بگیرند، اما نباید انجام این مسئولیت‎ها را اام و تکلیف قلمداد کرد. گاهی تصور می‎شود که زندگی مشترک تبدیل به یک پادگان نظامی می‎شود و هرکس مسئولیت انجام کارهایی را برعهده گرفته که اگر انجام نشود از سوی مافوق خود جریمه و توبیخ می‎شود! داشتن یک زندگی مشترک خوب و شیرین در گرو ایجاد روحیه‎ی درک و تفاهم است. داشتن توقعهای نابه‎جا و عدم درک در هریک از طرفین، هرچه بیشتر می‎تواند به تشدید این موضوع دامن بزند. تا زمانی که من به عنوان یک خانم و یا آقا این توقع و انتظارها را در زندگی مشترک داشته باشم هیچ‎گاه نمی‎توان تصور کرد که زندگی خوب و آرامی را تجربه کنم. چرا که همیشه اتفاقاتی خلاف انتظار ما در زندگی رخ می‎دهد و ما را به سمت شرایطی سوق می‎دهد تا هرچه بیشتر بر این باور نادرست، پافشاری کنیم که دیگری موظف به انجام تکلیفی بوده است که از ابتدا آن را برعهده گرفته است. امیدوارم زندگی مشترک شما روز به روز به تفاهم و درک متقابل نزدیک و نزدیک‎تر شود و تلاش‎تان بر این باشد تا هر روز توقعها و انتظارهای خود را از زندگی مشترک خود پایین بیاورید تا سهم آرامش‎تان از زندگی بیشتر و بیشتر باشد.



همه چیز اون جوریه که ما بهش معنا میدیم و تعریفش کردیم. غر زدن هامون، لذت بردن ها و نبردن هامون، خوشمون اومدن ها و یا بدمون اومدن ها. کِیف کردن و لذت های لحظه ای رو چشیدن و یا نشستن و خیره شدن به قبل و بعد.

یکی از چیزایی که گاهی بد معنا میشه تنهاییه. بعضی ها عاشق تنهایی ان. همه جا ساکت باشه همیشه، کسی کاری به کارشون نداشته باشه و سؤالات اضافه نپرسه، در اتاقشون چِفت باشه و هدفون توی گوششون باشه. اصلاً اینا یه جوری با تنهایی مأخوذ و مأنوس شدن که تنهایی واسشون مثل اون کسیه که وقتی به سیگارش پُک میزنه انگار اکسیژنیه که توی ریه هاش جریان داره. من تجربه نکردم ولی دیدم اینایی رو که یه جوری پُک میزنن تا حلقشون که انگار اصلاً پاشون روی زمین نیست. یه حضِ عجیب. انگار از رنج هاشون دارن خلاص میشن.

تنهایی فلسفه های عجیبی داره. بعضی ها توی تنهایی هاشونم بُرد می کنن و بعضی ها نه. تنهایی دستاویزی میشه تا از رنج از دست دادن و یا رها شدن خلاص شن. طاقت ندارن تنها باشن. اگه یکی تنهاشون بذاره اینا تبدیل میشن به یه آدم افسرده ی انگار بی همه چیز که به مرور تمام زندگی رو میبازن.

همه مون یه جاهایی عجیب مزه ی تنهایی رو حس کردیم. ازین مُدل تنهایی نمیگم که مثلاً خونه خالی شه اهالی برن سفر، یا بیرون یا یه تایمی هیچ کسی پیشت نباشه. نه. یه مُدل تنهایی هستش که فکر میکنی فقط تویی و روی زمین هیچ کسی نیست و یه نفر اون بالا هست به نام خدا. یه حس عجیب. شاید از نوع اینکه احساس کنی دلت به هیچ جا بند نیستش، یا معلق نیستی و انگار زندگیت میفته توی یک راهروی تاریک که وقتی صدات در میاد هیچ کسی نیست که تو رو بشنوه و فقط یه نفر میشنوه.

یه خاطره از خودم میگم.

چهارسال پیش در سفری بودم همراه چندنفر آشنا. یادمه نصفه شب خوابم نمی بُرد. روبروی هتل مون یه قبرستون بود که وقتی بهش نگاه میکردی اونم شب، عیناً فکر میکردی یکی دستشو میکنه بیرون و ممکنه تو رو خَفت کنه. اینقَدَر هولناک بود. یواشکی لباس تنم کردم و دو ساعتی مونده به نماز صبح زدم از هتل بیرون. همینطور که میخواستم پامو بذارم بیرون، چشمم به این قبرستون افتاد که قراره چطور از جلوش رد بشم! هیچ کس نبود. تنهای تنها بودم. نمی ترسیدم ولی این سکوت اونقدر عجیب و سرد بود که فکر میکردم روی زمین وجودِ معنایی ندارم.

از اونجا گذشتم و هیچ وقت یادم نرفت اون شب اون تنهایی و اون سکوت واسم معنایی دیگه داشت. معنایی که درک از حقیقت و هستی و طرز دیگه ای از زیستن رو برای من رقم زد. یک ساعت بعد نماز صبح وقتی داشتم به سمت منزل برمیگشتم، بازم همه جا تاریک بود ولی جمعیت در حال رفت و آمد بودن و من هیچ وقت دیگه اونجا رو مثل اون شب و اون ساعات درک نکردم.

تنهایی فرمول داره. بستگی داره توی این تنهایی از کدوم فرمول استفاده کنیم تا رشد پیدا کنیم و معنا و مفاهیم فلسفی از بودن رو درک کنیم. یه وقتایی بعضی ها توی تنهایی یه کارایی میکنن یا یه فکرایی که بعدها از اون پشیمون میشن و یه وقتا بعضی ها توی تنهایی راه تازه ای کشف می کنن و اون غَم و رنج هاشون تبدیل به شهامت و جربزه برای ادامه ی زندگی شون میشه. بعضی ها هم هستن تنهایی شون رو انکار می کنن و انگار این تنهایی واسشون مثل خلاف کردن و جرم مرتکب شدن می مونه و بخاطر این ذهنیت ازش فرار می کنن و یا دست به انکار می زنن. پیرو این مطلب، یا آویزوون رفاقت هاشون میشن و دم به ساعت و هر وقت بهشون زنگ بزنی، دم دستن و یا قابلیت نیم ساعت تنهایی توی اتاق موندن و نرفتن توی پذیرایی رو ندارن و باید دائم الهمنشین جمع بشن برای زدن هر حرفی از هر دری.

اینا فرمول تنهایی و استفاده از شرایطش رو ندارن. هرچند وجود تله ی رهاشدگی و ترس از تنهایی نیز باعث به وجود اومدن این حالت هم میشه.

معنای شما از تنهایی هایی که تجربه کردین چیه؟


باید یک عنوان پژوهشی جدید برای یک پروژه دوساله انتخاب کنم. یک هفته است دارم در مورد مسأله فکر می کنم تا به حال هم اینطور نبوده که یک هفته طول بکشد تا دنبال موضوع بگردم. هشتاد مسأله روان شناختی در حوزه ی خانواده و زوج ها را نوشته بودم تا از بین شان یکی را انتخاب کنم ولی وقتی میخواهم روی هر کدام دست بگذارم ذهنم به ته ماجرا می رود که برای این موضوع چطور می توان پروتکل درمانی تنظیم کرد؟ آن هم با معلومات من.

دیروز کلاس راهنمایی با استاد راهنما داشتیم که جلسۀ نسبتاً پرباری بود. در بین صحبت ها وقتی صحبت از فلسفه ی رنج شد ایشان به نکته ای اشاره کرد که خط بطلانی بود بر آنچه که تا به الان خوانده و یا آموخته بودم.

استاد اشاره کرد به این جمله که حضرت زینب پس از تحمل رنج های پی در پی در تمامی لحظاتی که منجر به از دست دادن تمام خاندان و برادران شان شد و پس از آن نیز بار سنگین و مسئولیت کاروانی را به دوش کشیدند، با تحمل تمام مرارت ها و مشقت های غیرقابل توصیف در نهایت یک جمله ی تاریخی ماندگار فرمودند و آن هم چیزی نیست جز: ما رأیتُ الّا جمیلاً؛

پس رنج کجاست؟ چرا حرفی نیست از اینکه بر آنها چه گذشت و آنها چطور آن همه ظاهراً درد و رنج را یک جا قبول و باور کردند؟ می دانم؛ من و مثل من اینطور فکر می کنند آنها، آنها بودند و ما، ما. ولی این الگوهای شناختی ماست که می تواند بسترهای مختلف زندگی را برایمان تعریف کند.

اگر این فلسفه ها را به اتاق درمان درمانگران ببریم و پیاده سازیش کنیم چه خواهیم دید؟

افرادی که مراجعه می کنند و هر کدام تعاریفی از مشکلات شان دارند. یک بار آقایی 52 ساله برایم تعریف می کرد که من مدیر یک کارخانه بودم، درآمدم ماهانه بالای 2 میلیارد بود، خانه مان فلان خیابان و ماشین مان بهمان و بیثار و خلاصه زندگی داشت و برو و بیایی. مسأله ی مالی پیش امده بود و سرمایه گذاری کرده بود که به یک باره تمام آنچه را که داشت از دست داد. حتی کارخانه و حالا شغلش از مدیریتی به راننده ی تپ سی تبدیل شده بود. باورتان نمی شود ولی آن انگیزه و اشتیاقی که برای کار کردن در همان شغل داشت درست مثل همان موقعی بود که خودش می گفت مدیر کارخانه بوده است. ماشین آخرین مدلش را از دست داده بود، و تقریباً از آن سرمایه ی میلیاردی چیزی برایش نمانده بود ولی نه تنها افسرده و درمانده نبود بلکه انگار نه انگار که باز هم از نو شروع کرده بود به ساختن.

حال این مثال مادیش بود ولی دیده ام کسانی را که با بروز مشکلاتی شاید ساده تر تمام زندگی شان را می بازند، یک گوشه کز می کنند و دنیا برایشان تمام شده است. کسی که عشقی را از دست می دهد، کسی که در این شرایط موج ناامیدی به جامعه، خانواده و یا مردمش تزریق می کند و یا امثال اینها.

در فرهنگ ما رنج اینطور معنا می شود اما بستگی دارد به اینکه تو به کجا و به چه نظریاتی وصل شده باشی برای تعریف کردن این کلمه.

شما رنج دیده اید و یا رنج برده اید؟ چطور؟


یادم هست سال گذشته یکی از دوستان روان شناسم که تازه مشغول شده بود به شروع کار پایان نامه اش هنگام گفتگو در مورد فعالیت های آینده اش و تصمیماتی که قرار بود برای برنامه ی کاریش بگیرد را جویا شدم. در پی سؤال من، پاسخ داد: « فعلاً قصد دارم چندین ماه پیش اساتید برتر رشته مان کارورزی و دوره های تخصصی بروم. تجربه کسب کنم کنارشان. کتابهای بیشتری را بخوانم تا ببینم چه پیش خواهد آمد.» دوباره سؤال کردم: « قصد نداری مشاوره بدهی؟» هرچند می دانستم در شش سالی که پیوسته درس خوانده بود نه کاری مرتبط انجام داده بود و نه مطالعاتی خارج از دانشگاه و دوره های تخصصی رفته بود و سؤال من بیشتر مسأله ی سنجش داشت. پاسخ داد: « نه بابا! مگر مشاوره دادن کشک است! مگر می شود با زندگی یک آدم اینقدر راحت بازی کرد!!!»

جواب درست و قابل قبولی بود. پاسخی که در قوانین نظام روان شناسی هم ذکر شده که فرد تا یک سال پس از فارغ التحصیلی از رشته ی روان شناسی اجازه ی مشاوره دادن ندارد. حالا این وجدان و شرف و انسانیت خود فرد را هم اگر اضافه به ماجرا کنیم خیلی ها حتی در دانشگاه هم اکتفا به همان درس و دروس مرتبط کرده اند. نه مراجع دیده اند، نه سالها وقت صرف کرده اند تا مشکلات و زندگی دیگران را بشنوند و نه مرتبط با آن مشکلات دوره های تخصصی روان شناسی دیده اند که بدانند این مشکل به کدام ریشه های روانی بازمیگردد و نسخه های درمانی آن کدام است؟

چندی قبل مصاحبه ای دادم. در آن مصاحبه از من سؤال کردند: آیا تا به حال مشاوره هم داده اید؟ خیلی باتعجب نگاه کردم. سوال بیجایی بود و شاید هم بیشتر سنجش عیار تخصص من و پایبندی من را میخواستند بسنجند. پاسخ دادم: من به صورت حرفه ای و تخصصی مشاوره نداده و نمی دهم. به عقیده ی من، حداقل ده سال کسب دانش تخصصی و حرفه ای و تجربی لازم است تا بتوان زندگی یک نفر را در دست خود گرفت و او را راهنمایی و البته مشاوره ی تخصصی داد.

در را بستم و آمدم بیرون. برایم مهم نبود آنها من را می پذیرند یا نمی پذیرند. اصلاً برایم مهم نبود با سابقه ی ده سال کار و مطالعه ی مداوم در رشته ی روان شناسی آنها نسبت به من چه دیدگاه و نظری دارند و یا خواهند داشت. ذره ای در دلم احساس ضعف نکردم که چرا بوده که دور و برم و یا در فضای مجازی برطبق آنچه که تشخیص دادم مشکلات روحی و روانی افراد را راهنمایی کرده ام و در نهایت اشخاص متخصص و متبحر رشته ام را که اساتیدم بوده اند معرفی نموده ام. اما همین قدر که وجدانم از خودم راضی بود و آرامش داشتم که من با زندگی دیگرانی بازی نکردم تا سالها بعد بفهمند اگر آن مشاوره ی غلط نبود، اگر آن رفتار اشتباه مشاور نبود، اگر مشاور من می فهمید تک تک حالتها و رفتارهایش در بدو ورود مراجع و حتی نوع صندلی و طرز نشستنش همه و همه نیاز به تخصص دارد آن وقت هیچ گاه به خودش هیچ وقت اجازه نمی داد برمسندی تکیه بدهد که گاهی حکم یک قتل را بر گردن خواهد داشت. قتل نفس خطایش بخشودنی نیست. شاید کم کاری سازمان نظام هم هست که امروز کسانی جرات کرده اند بی هیچ دانش و سواد تخصصی دفتری، موسسه ای یا حتی سازمانی داشته باشند که با زندگی دیگران براحتی بازی کنند.

چندی قبل با یکی از بازرسین سازمان نظام صحبتی داشتم و ایشان اشاره به این داشتند که بسیاری از کسانی که قوانین نظام را در موسسه ام رعایت نکرده اند از کار برکنار کرده ام و البته که جریمه ای مطابق قانون هم دارند و یا پروانه یا مجوز فعالیت شان را هم باطل خواهند نمود با خودم فکر کردم و یاد صحبت یکی از اساتیدم افتادم که دکترای روان شناس هستند و می فرمودند: این جمله را از من به یاد داشته باش هیچ وقت با زندگی کسی بازی نکن. مشاوره دادن دقیقاً مثل لبه ی تیغ راه رفتن است. با هر حرکت اشتباهی خونی جاری خواهد شد که تا ابد جایش باقی خواهد ماند.

تعجبم از آن کسانی است که ژست مشاور می گیرند، سواد تخصصی و تجربه ی مربوطه را ندارند و البته که بسیار راحت با زندگی دیگران بازی می کنند. حیف که من آن زمان ها دانش لازم امروز را از روان شناسی نداشتم و پای مشاوره هایی نشستم و مشاوره هایی گرفتم که زندگیم را خراب کرد و جای جبران هم نداشت و البته که آن دین به گردن آنها باقی خواهد ماند.

دوستان عزیزم، تک تک مشکلات روحی اگر اختلال نباشد، دست کم نیاز به این دارد که ذهن مشاور آنقدر دروس تخصصی را خوانده و آموخته باشد که با کتابچه ی ذهنش مراجعه کند و بتواند تک تک گفته هایش مراجع را ارجاع به آن کتاب و آن مسأله ی روحی و روانی بدهد. گاهی مراجع چندین نوع اختلال را باهم دارد و شما باید تمام نشانگان بالینی مراجع را بدانید و تجربه کسب کرده باشید تا بتوانید راهنمایی صحیحی نسبت به آن مشکل بکنید و گاهی روان ما آنقدر پیچیدگی دارد که بی هیچ شکی کسی جز دکترین متخصص روان شناس بالینی یا عمومی با دانش و تخصص شان ما را بتوانند یاری کنند.

بی شک با چهار کارگاه رفتن و تست کردن دانسته ها روی مراجع بعد اتمام کارگاه نمی توان ادعا کرد که شما تخصص مشاوره دادن را کسب کرده اید. حتماً چهار استاد متخصص و با تجربه باید صحت اعتبار و دانش شما را در طی آموزش دیدن بسنجند.

توصیه ی بنده به شما این است که در صورتی که نیاز به مشاوره داشتید در زمینه های مورد نیاز به درمانگر متخصص مربوط به همان مشکل مراجعه کنید. یعنی اگر مشکل در ارتباط با همسر خود دارید زوج درمانگران، اگر مشکل در تربیت کودک خود دارید روان شناسان کودک و نوجوان بالینی، اگر مشکلات روحی شدید دارید درمانگران بالینی و اگر درگیری کار و شغل و تحصیل دارید به مشاوران متخصص این رشته ها مراجعه بفرمایید.

صرف ادعا و بازی با کلمات و نداشتن دانش تخصصی روان شناسی نمی شود براحتی با زندگی دیگران بازی کرد که اگر بازی کردم وجدان و نادانی من است که نمی دانستم هرچیزی نیاز به آموزش و دانش دارد.

حرف بسیار است و زمان اندک

به خدا می سپارمتان


-چقدر دماغوئه!

-آره! بیشتر به نظرم بی جنبه است!

-خب نه انگار اصلاً تحمل شنیدن صدای مخالفشو نداره!

- یا نه اصلاً اگه بهش صدای مخالفش رو برسونی، داغ می کنه. خصوصاً که یک آدم متعصبه!

-معنی متعصب رو میدونی؟ خب آره یعنی اینکه روی افکارش، طرز فکرش، مدل رفتارش، عقایدش و کلاً همه چیزش عصا قورت داده. یعنی اونه که خوبه، ما بدیم!

-به نظرم آدم کم تحملیه! یعنی کافیه بهش نقد کنی یا اینکه ازش تعریف نکنی و یا خودش رو به خودش انعکاس بدی، عصبی میشه، جواب میده، محل نمیده و یه جوری رفتار میکنه که کاملاً مشخصه تحمل نداره.

بازخورد، انعکاس یا الفاظی همچون این به ما یاد می دهد فرد مقابل مان کیست. یعنی کافیست شما دست بگذارید روی نقطه ی ضعف فرد یا مدل رفتارش را با دیگران ،ادبیاتش و یا نگاهش را به تمام چیزهایی که ملاک سنجش ما برای شخصیت و تعیین شاخص های سالم بودن روان و رفتار است مشاهده نمایید. آن وقت اگر فاکتورهای سنجش روان را تحلیل کرده و آموخته باشید  و یا شاخص های آزمون NEO  یا MMPI و یا کتل را بدانید ی توانید برمبنای آنها شاخص های مورد مشاهده را قیاس نمایید.

مقیاس های سنجش ما برای شناخت کدامها باشد تا بدانیم آیا می توانیم ملاک ها و معیارهای یک روان سالم را به این فرد نسبت بدهیم یا خیر.

نقدهای دیگران را در مورد فرد شنیده ایم؟ مثلاً او فرد بسیار مغروری است! یا اینکه سعی می کند رفتارها را به نوعی (که البته به هر طوری که مدل رفتارش باشد) تلافی کند و اینها تماماً بستگی دارد. دور و بری های فرد را هم می توانیم بسنجیم. یک سری ویژگی ها ملاک های رفتاری فرد در خانواده است. یعنی اگر به رفتار آن خانواده هم دقت بکنیم این ویژگی ها و خصیصه های رفتار را در آنها نیز می بینیم. برای همین است که برای انتخاب فرد مناسب در ازدواج رفتارهای شاخص آنها شناسایی می شود. یا اینکه این فرد با افرادی شبیه خود دوست است. اگر دقتی به رفتار آنها نیز داشته باشیم ویژگی هایی که به نظر ما نادرست و ناسالم است در دوست او هم مشابه وجود دارد. مثلاً همان که فردی انتقادناپذیر، حساس، رنجور است دوست او هم ملاک هایی مشابه را دارد.

روش جبران، رفتارهای انعکاسی و بلافاصله و با شدت همراه با خشونت و تعرض، عدم تحمل در شنیدن نظر و حرف دیگران و احترام به آن و برتر دانستن خود و اصرار و تحکم روی آن همه ی اینها نشانه ی ناسالم بودن روان است.

ما نمی توانیم خودمان را پشت سایه های شخصیتی مان پنهان کنیم و یا از روش های جبران برای پوشاندن نقصه های رفتار و اخلاق بهره ببریم چرا که اگر عزت نفس پایینی داشته باشیم و یا تله ی بی ارزشی، دستاویزمان می شود همین رفتارها.

چقدر بحث عزت نفس مهم، جدی و زیباست و فردی که عزت نفس بالایی دارد فردی آرام، قابل احترام، اثرگذار و باارزش است که البته در پی بی ارزش کردن دیگران و انتقام با هر رفتار نازیبایی نیست.

من این یک جمله را با یقین صد در صد می نویسم و البته بگوییم 99% تا آن یک درصد خطا را هم برایش باقی بگذارم.

اثرگذاری از روان سالم برمی خیزد و قطعاً یک روان ناسالم که رفتارهای ناسالم تری هم دارد اثرگذار نمی شود چرا که انرژی منفی روان بی آنکه شما بدانید و متوجهش باشید به دیگران منتقل خواهد شد و اثرش را خواهد گذاشت. چه بسا انسان هایی که روان سالم دارند و بسیار اثرگذار می شوند.


 

حدود یک ماه و نیم قبل شاید اوایل شهریورماه بود فایل صوتی از یکی از اساتید گوش می کردم در باب عزت نفس. مبحث بسیار مفیدی بود هرچند که نرسیدم تمامی فایل ها را بشنوم اما همان یک جلسه را که شنیدم برایم بسیار کاربردی بود. یکی از نکات جالب توجه و قابل تأمل که در بحث عزت نفس مطرح می شد اشاره به مقایسه شده بود.مقایسه از این باب که حتماً شما هم مثل من دیده اید بعضی ها که نه کار مرتبط و نه رشته ی مرتبط و نه سطح زندگی یکسانی از لحاظ نگرش، افکار و اطرافیان همچون شما دارند خودشان را با شما مقایسه می کنند. درست مثل این است که من که در روان شناسی تحصیل و مشغول به فعالیت هستم خودم را با کسی مقایسه کنم که نه کار مرتبط با رشته ی تحصیلی من دارد و نه علایق و توانمندی های همچون من را.

از این باب است که کسانی که دچار این مقایسه ها می شوند از عزت نفس پایین رنج می برند. حقیقتاً رنج می برند که دچار حسادت، عدم تعادل در رفتار و برخورد می شوند وگرنه من و او هیچ نقطه ی مشترکی در توانمندی، کار، تحصیل و. نداریم پس چه خوب که خودمان را در دام مقایسه با غیر نیندازیم تا اذیت شویم و به مرور دچار احساس ناکامی و ناتوانی و بی ارزشی شویم

 


حالا که برای چندین روز از خداحافظی ام از فضای مجازیم گذشته و وبلاگ نویسی بی دردسر و بی مزاحمت غیر را ترجیح داده ام خواستم چندین خط را اینجا اینطور سیاه کنم که:

کتابهایم را که نوشتم- اولینش در سن   28 سالگی و دومینش را در سن 31 سالگیم هدفم شهرت نبود. نیتم این نبود که مشهور شوم و پله های شهرت را یکی بعد از دیگری طی کنم. من از همه ی آنچه که باعث شود ناخواسته در دایره ی غرور و خودبینی و تافته ی جدابافته از انسانیت باشم واهمه دارم. خودم را آنقدر قوی نمی دانم که در رفتارم و گفتارم با دیگران تاثیر بگذارد. به اندازه ی کافی منیت داریم!

دلم میخواست بعد این همه سال خواندن و نوشتن اطلاعاتم را به دیگرانی که شاید دلشان می خواست راه غیر از راه دیگرانی را طی کنند که زندگیشان صرف بیهوده و باطل شده بود معرفی کنم. کتاب دومم را که میخواستم چاپ کنم انتشارات می گفت بعضی ها در کتاب شان میزنند تیراژ 1000 تا و آن وقت خود انتشارات برای ترفندهای تبلیغاتی اش 500 یا 200 نسخه چاپ می کند تا زودتر به فروش برسد و نسخه ی اولیه تمام شود. آن وقت گفت اگر شما هم بخواهید می توانید برای کتاب تان از این ترفند استفاده کنید. قبول نکردم.

دروغ، دروغ بود. دروغ نه تنها کتابم را بی اثر و بی برکت می کرد بلکه نمایشی از روان مخرب من بود که میخواستم با کتابم راهنمای زندگی دیگری باشم. راهنمایی که بابتش سالها گرد میز و درس و کتاب و کلاس را چشیده بودم. باز هم به نیت اولم بازگشتم. قصدم رسیدن به هر قیمتی نبود. شهرت نمی خواستم. به قول امروزی ها دنبال پرسونال برندیگ نبودم. اینکه کاری کنم تا دیگران به هر قیمتی من را بشناسند!

فضاهای مجازیم را که راه انداختم باز هم قصدم شهرت نبود. نمی خواستم پرسونال برندیگ ویژه ای به نام مینا نیک سرشت داشته باشم اما گاهی حرفهای دیگران زمینه ی وسوسه را فراهم می کرد. اینکه الان برای آنکه به شهرت برسی باید به دنبال پرسونال برندینگ خودت باشی تا بتوانی کتابت را معرفی کنی. من زمانی پا به اینستاگرام گذاشتم که شاید تعداد محدودی آن زمان اینستا داشتند. خیلی ها نمی دانستند اینستا چیست! تعریف شان چیزی شبیه فیس بوک بود که کار کردن با آن سخت به نظر می رسید. اما نیت من همان زمان هم شهرت نبود. هدفم این نبود کارهایم را به رخ بکشانم. اما همیشه این جمله یادم بود که هرجا بودی و هرجا رفت و آمد داشتی مراقب همنشین هایت باش. حتماً روی تو اثر می گذارند. اثرگذاری اینقدر ظریف و نامحسوس اتفاق می افتد که روزی چشم باز می کنی و می بینی تو آدم ماه گذشته، سال گذشته ات نیستی. آدمها آنقدر راحت تو را با افکار، باورها و نگرش هایشان همراه می کنند که خودت متوجهش نخواهی شد. افکار و باورهایی که شاید در ابتدا با تو کاملاً مغایرت داشت اما یک جنبه ای از رفتار، افکار، گفتار و سبک زندگیش تو را جذب خودش می کند و تو ناخواسته اثر خواهی گرفت.

فضاهای مجازی برای شخص من بسیار آسیب داشت. با اینکه مراقبت داشتم تا هر صفحه و هر فرد و هر شخصی که مخالف رفتار و افکار و گفتار و باورهای من زندگی می کرد دنبال نکنم اما این روزها وقتی به یک سال گذشته ام بازمی گردم یادم از آدمهای متظاهری می آید که مذهب را ملعبه ی رفتارهای بی شرمانه و نفرت انگیزشان کرده اند. دین برای من بازیچه نبود تا ظاهری از خودم بسازم که خلاف آن رفتار کنم. اما رفتارهایی دیدم که قطعاً اگر دین را از راه درست بدست نیاورده بودم حتماً امروز خلاف نگرش های معنوی و مذهبم رفتار می کردم. تهمت های نفرت انگیز و رفتارهای بدتر از آن که خدا به آن عالم و آگاه است و روزی سندی شاهدتر و گویاتر از تمام آنچه که شنیدم و دهان دوختم. بهرحال اگر روزی دوباره بازگشتم حتماً یک دلیل متقن و درست خواهد داشت.

روان شناسی چه می گوید؟

معنویت یک امر مقدس است. آدمها ناخواسته با معنویت احساس قداست می یابند و هر انسانی فطرتا دنبال خداجویی و خداپرستی است. بسیارند انسان هایی که برای پوشاندن شرارت، کج بودن رفتار و خلق و خو و پنهان کردن ضعف های شخصیتی و رفتاریشان به معنویت و مذهب پناه می برند. همین است که گاهی افراد ظاهرا دین محور را که می بینید رفتاری خلاف باورهای معنوی و اعتقادات دینی ما دارند. این تناقض های رفتاری حکایت از شخصیت معیوب و روان بیمار فرد دارد و این نیست که من فکر کنم دین مشکل دارد.

شما بی آنکه متوجه باشید گاهی زندگی تان را در معرض آسیب از سمت دیگران قرار می دهید و گاهی این آسیب های روحی، رفتاری و روانی جبران نمی شود. اجازه ندهید دیگران مسلط بر افکار، باورها و ارزشهای رفتاری شما شوند چرا که اگر اینطور باشد شما بازیچه ی دست آنها خواهید شد.

من را همین جا دنبال کنید البته اگر دوست داشتید و فکر کردید من چیزی بلد هستم که قابل انتقال به شما عزیز است. قصدم از اینستاگرامم خیر رساندن از طریق علم به دیگران بود اما یک سال اخیر بسیار اذیت شدم و بسیار تهمت شنیدم که به روانم آسیب زد. ترک کردنش را بر ماندن و اینگونه زندگی کردن ترجیح دادم که بالاخره اگر خواهان آن باشم می توانم بدون اذیت و مزاحمت و تهمت زمینه ی دیگری را که خداوند به برکت نیتم جلوی راهم بگذارد به دیگران انتقال دهم.

حق نگهدارتان و پایتان ثابت قدم در راه درستی و حقیقت


 اگر تغییر در چارچوب های شناختی و عقلانی رخ داده باشد ما به آن تغییر می توانیم اعتماد کنیم اما اگر تغییر در ابعاد هیجانی و احساسی اتفاق بیفتد آن تغییر ناپایدار و گذرا خواهد بود.

این مسأله و بررسی آن در موضوع ازدواج بسیار مهم است. چرا که گاهی می بینیم هریک از دوطرفین که برای مشاوره مراجعه می کنند بنا به خواست یکی از دو نفر، میخواهد آن دیگری را برمبنای تمایلات یا ارزش ها و سبک زندگی خودش تغییر بدهد. مثلاً فردی که دوست دارد همسرش حجاب بیشتری داشته باشد و بعضاً هم می گویند اگر من برایت مهم هستم و من را دوست داری باید این کار را انجام بدهی یا بعضی ها که تحت تأثیر جو و محیط هایی که قرار می گیرند تغییر می کنند و با یک تلنگر روانی یا قرار گرفتن در مشکلات زندگی خصوصاً مسایل عاطفی تغییر موضع و جهت داده و بعضاً تبدیل به فردی انتقام گیر و خشمگین می شوند و از همان قشر و گروه متنفر می شوند اینها از آن دسته افرادی هستند که اگر در هریک از ابعاد زندگی شان تغییری رخ بدهد برمبنای احساس و هیجانات شان بوده است.

دقت کنیم فردی که قرار است با او ازدواج کنیم آیا ثبات در هیجانات، رفتار و شخصیت دارد یا خیر. چرا که بررسی این موضوع و فراز و فرودهای هیجانات، احساسات و رفتار، ما را به سمت انتخاب صحیح و سالمتری سوق خواهد داد.

محیط تربیتی سالم، رفتارهای تربیتی صحیح و برخاسته از منطق و استدلال، دوران کودکی فرد و نحوه ی تعامل با والدین و اعضای خانواده، نحوه ی حل مشکلات و اندازه ی انعطاف پذیری در حل مسایل و مشکلات، مسایلی که فرد با آن روبرو می شود، بررسی بحران های زندگی و ابعاد شخصیتی فرد همه و همه می تواند در ازدواج بسیار مهم باشد.


کمبود عزت نفس و فشار مقایسه خود با دیگران

کمبود عزت نفس باعث می‌شود به جای مقایسه‌ی وضعیت امروز خودمان با گذشته‌ی خودمان، به صورت دائمی مشغول مقایسه‌ی خودمان با اطرافیان باشیم. اگر چه به عنوان شعار، همه بلدند از این حرف‌ها بزنند، اما برای پیدا کردن کسانی که جرات و توانمندی دارند که خود را با دیگران مقایسه نکنند، باید چراغ در دست بگیرید و دور شهر بگردید و آخر کار هم، احتمالاً ناامید به خانه بازگردید.

کمبود عزت نفس و نقش آن در تصمیم گیری

کمبود عزت نفس، موجب می‌شود در تصمیم گیری‌ها، برای دانش، نگرش، تجربه و الگوهای ارزشی خودمان،‌ به اندازه‌ی دیگران، اعتبار قائل نباشیم و به همین دلیل، برای اطرافیان سهمی بیش از آنچه باید، در تصمیم‌گیری‌های شخصی خود قائل شویم.

عزت نفس پایین فشار جامعه را بر ما افزایش می‌دهد

کمبود عزت نفس باعث می‌شود که برای استعدادها و توانمندی‌های خودمان ارزش کمتری قائل باشیم و بیشتر ببینیم جامعه به چه استعدادها و توانمندی‌هایی، تمایل دارد. همه‌ی ما این جمله‌ی درست را شنیده‌ایم که  در جامعه‌ای که هیچ کس بر اساس استعدادهایش کار و زندگی نمی‌کند، همه بیکار و مرده‌اند.

تفاوت عزت نفس و اعتماد به نفس

آنچه به عنوان اعتماد به نفس پایین ما را نگران می‌کند، عموماً (و البته نه همیشه) می‌تواند حاصل عزت نفس پایین باشد.

عموماً آنچه به عنوان کمبود اعتماد به نفس می‌شنویم، و می‌بینیم که اکثر مردم برای بهبود اعتماد به نفس تلاش می‌کنند، بیش از آنکه واقعاً از جنس اعتماد به نفس باشد، میوه‌ی نامطلوبی است که از ریشه‌ی عزت نفس پایین روییده است و ما به جای درمان ریشه، در تلاش برای بهبود میوه هستیم.

کمبود عزت نفس مانع توسعه مهارتهای ما می‌شود

بسیاری از مهارت‌هایی که ما در آنها قوی نیستیم، یا برای بهبودشان تلاش کرده‌ایم اما موفق نبوده‌ایم، در کنار علت‌های مختلف، عموماً با عزت نفس پایین هم گره خورده‌اند.

کسی که عزت نفس پایین دارد، هنگام سخنرانی، ارزش و اعتبار وجود خودش را در گرو قضاوت مخاطب می‌بیند.

پس هر شکستی که اجتناب ناپذیر هم هست نه تنها او را به تمرین بیشتر ترغیب نمی‌کند، بلکه انگیزه‌ی او را از تلاش برای بهبود در سایر حوزه‌های زندگی نیز می‌گیرد.

کمبود عزت نفس موجب افراط و تفریط در انتقادپذیری می‌شود

بسیاری از ما به دلیل عزت نفس پایین، نقد‌های عالمانه‌ی دیگران را نمی‌پذیریم و بسیاری دیگر، به دلیل عزت نفس پایین، جرات رد کردن نقد منتقدان را نداریم.

انتقادناپذیر بودن به صورت مطلق، و احترام به نقد همه‌ی افراد، شاخصی قطعی از ناهنجاری در حوزه‌ی عزت نفس است.

کافی است به تعاملات انسانها در شبکه های اجتماعی سر بزنید تا این ناهنجاری‌ها را که گاه خود را در لباس فرهنگ و شعور و گاه در لباس خشونت پنهان می‌کنند، ببینید.


نیاز به موفقیت: Need for Achievement

انسان ها بر طبق ویژگی های شخصیتی شان نیازها و تمایلات متفاوتی از یکدیگر دارند. همه ی ما نمی توانیم به این مهارت دست یابیم تا در زندگی هدفی یا اهدافی را برای خود درنظر بگیریم و تلاش کنیم تا در زمان معین و مشخصی به آن برسیم. عده ای از ما هستند که باری به هر سمت و جهت زندگی می کنند. به این معنا که لازمه ی داشتن یک زندگی موفق و سالم را نمی دانند و البته که اگر هدفی برای موفقیت درنظر می داشتند مراقبت های بیشتری نیز در انتخاب های زندگی خود اعم از استفاده از زمان به صورت مفیدتر و یا انتخاب همراهان و دوستانی که در مسیر اهداف آنها قرار دارند می کردند.

به این صورت است که هر کدام از ما تفاوت های عمده ی زیادی در زندگی و رفتار هم مشاهده می کنیم. حال روی صحبتم با آن دسته از افرادی است که نیاز به موفقیت را برای داشتن حال خوب و احساس بهتری نسبت به خود برای کسب احساس ارزشمندی مدنظر قرار داده اند.

نیاز به موفقیت به این معناست که فرد، دوست دارد مدام و پیوسته برای خود، هدف گذاری کرده و با تلاش و کوشش، به اهدافی که تعیین کرده دست پیدا کند.

مک کللند یکی از نظریه پردازان انگیزشی توضیح می‌دهد که چنین افرادی، کار فردی را به کار تیمی ترجیح می دهند.چون در کار تیمی، ممکن است عملکرد ضعیف دیگران، به مانعی برای موفق‌شان تبدیل شود.

هم‌چنین می‌کوشند هدف‌هایی با سطح دشواری متوسط را انتخاب کنند. چون هدف‌های بسیار دشوار، امکان دستیابی به هدف و تجربه‌ی موفقیت را از آن‌ها می‌گیرند. دستیابی به هدف‌های بسیار ساده هم، حس موفقیت را القا نمی‌کند.

او ویژگی‌های دیگری هم برای افرادی که نیاز به موفقیت در آن‌ها قوی است بیان می‌کند. از جمله این‌که برای این افراد، بازخورد بسیار مهم است. آن‌ها باید نتیجه‌ی موفقیت‌شان را ببینند و حس کنند که دیگران موفقیت آن‌ها را به رسمیت می‌شناسند.

 


خیلی وقتا توی زندگی مون نیاز به حمایت داریم. حمایت خانواده، همسر، فرزند، جوامعی که توش حضور داریم به هر دلیلی. خیلی وقتا احساس می کنیم خیلی ها بی دلیل باهامون لج اند، چشم ندارن ما رو ببینن، رفتارهای پرخاشگرانه دارن به هزار دلیل نامعلوم ذهنی یا روانی که از ما توی ذهن شون نقش بسته، آدمهای پرتوقعی هستن که بخاطر ویژگی منفی توجه طلبی که دارن نمیتونن همنشین موفق و مؤثری واسمون باشن و کینه توزی های عجیب و غریب و البته نامعلوم. اینا که خب معلومه ما نیازی به حمایت شون نداریم و نخواهیم داشت. اما بحث حمایت توی زندگی با خانواده، همسر و فرزندمون بسیار مهمه. اتفاقاً اینجاهاست که ما می تونیم یاد بگیریم چطور میتونیم حمایتگر خوبی برای جوامع بعدی مون باشیم.

کودکی رو درنظر بگیرین که کار اشتباهی انجام داده و وقتی مادر یا پدر متوجه اون اشتباه میشن چه رفتار یا عکس العملی در مقابل اون میتونن داشته باشن؟ یک والد مؤثر و حامی که نقش حمایتگری رو در زندگی کودک ایفا میکنه بجای سرزنش، مؤاخذه، سرکوفت،ناسزا و گرفتن اعتماد به نفس کودکش (با سوال هایی مثل این: چرا این کار و کردی؟ مگه نگفته بودم این کار و نکن، مگه نگفته بودم من از این کار خوشم نمیاد، مگه صدبار نگفتم این بی ادبیه، باید این کار رو می کردی به جای اینکه بی عقلی کنی، چرا عقلتو به کار ننداختی و حرفهایی بدتر از اینها که پر از چراها و بایدهای سرزنش کننده است) رفتار حمایتگرانه داشته باشه. مثل اینکه درسته کارت اشتباه بوده اما میدونم گاهی هم پیش میاد اشتباه کنی اما به جاش به فکر جبرانش هستی! درسته که تو اشتباه کردی ولی میتونیم باهم درستش کنیم اونم با جایگزین کردن رفتار درست. ما میتونیم به جای داشتن نقش یک والد سرزنشگر که مدام در پی انتقاد و سرزنش و مواخذه است، در کلام، رفتار و نگاه مون حمایت کردن رو به کودک یا نفر مقابل مون در نقش همسر، خواهر، برادر، پدر یا مادر القا کنیم.

مطمئن باشم اگه رفتارم در هر موقعیتی که هستم چه نقش فرزندی، چه نقش والدی، چه نقش همسری و چه نقش های اجتماعی ، نقشِ والد سرزنشگر باشه نه تنها دوست داشته نخواهم شد بلکه اعتماد کردن به این افراد و ثبات شخصیت داشتن و البته انتظار داشتن رفتارهای صحیح از آنها کاری بس بیهوده خواهد بود.

والد سرزنشگر، پرتوقع و زودرنج و حساس و پرتملکه و والد حامی توی همه شرایطی حتی توی اشتباهات نسبت به خودش همه جوره هواتو بازم داره و ازت حمایت میکنه.

خیلی وقت پیش داستان خیانتی رو به همسری شنیدم و دیدم در قبال این چنین رفتار نادرستی همسر اون فرد در مقابل عذرخواهی و شرمندگی همسرش، چطور نقش یک والد حامی رو واسش داشت که: « درسته تو به من خیانت کردی( به هر دلیل موجه یا غیرموجهی) اما من میبخشمت و بازم کنارت خواهم موند و ازت حمایت می کنم.»

البته که خیلی وقتا باید حواسمم باشه این حمایتگری بسته به میزان ظرفیت و رفتار هر فردی میتونه متفاوت باشه


در مسیر برگشت زنی را دیدم که پریشان و سراسیمه به ماشینی چشم دوخته بود که از آن پیاده شده بود. گریه هایش پشت سرش در هوا می پیچید و پاهایش رمق ایستادن نداشتند. ماشین رفته بود که زن خودش را روی زمین انداخت. بسته ها را از روی زمین برداشت همانطور که اشک می ریخت بلندبلند فریاد می زد: لعنت به تو که زندگیم را سیاه کردی با تهمت، بدبینی و عشقی که سرانجامش دروغ و هر روز تهمت شنیدن بود. سعی کردم سکوت کنم و به زن اجازه دهم گریه اش را بکند. گریه هایی که بیشتر شبیه فریاد بود. درست مثل کسی که امروز شنیده باشد سرطان دارد و باورش برایش سخت ترین کار زندگی اش باشد. کنار زن روی زمین نشستم. زن آنقدر اشک می ریخت که تمام صورتش خیس بود. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: درکت می کنم زندگی کردن با کسی که به جای عشق و محبت، بتو تهمت می زند و شاید هر روز به هر وسیله ای این تهمت ها را برایت تکرار می کند چقدر سخت است. درکت می کنم زندگی کردن با آدمی که دو چهره دارد چقدر سخت است. من آن زن را می شناختم. هر روز از همان کوچه رد می شد. ولی من را ندیده بود. زن هنوز هم داشت اشک می ریخت. هیچ نمی گفت.فقط اشک می ریخت. آنقدر اشک ریخته بود که توان بلند شدن نداشت. ناخواسته اشک هایم جاری شد.

نمی دانم چادر خاکی، کوچه و آن پرچم های سیاه آویزان شده به ستون ها که نام فاطمه بر آن حک شده بود چه ارتباطی به من و آن زن داشت و اشک هایی که از سوز دل بر روی سنگفرش های خیابان می چکید!

من هر روز از پنجره ی اتاقم سایه ی آن زن را که هر روز از آن کوچه ی همیشگی می گذشت می دیدم. حتی وقت هایی که پاهایش رمقی برای ادامه نداشته است. کوچه ای که پرچم های سیاهش این روزها هر روز به من سلام می دهند.

حرمت شکسته اید؟ من در همین روزها در کوچه هر روز می بینم زنی را که حرمتش شکسته می شود

جگر سوخته شنیده اید.

درمانی برای جگر سوخته سراغ دارید؟؟


این روزها پنجره ی اتاقم مأمن روزهای سخت و تاریکم شده است. هروقت دلم می گیرد و دلم میخواهد رنج هایم را برای آسمان بازگو کنم می نشینم روبرویش و برایش حرف می زنم. لیوان چایم را هورت می کشم همان طور که اشک هایم روی گونه هایم می غلتد گرمای اشکهایم مرا یاد روزهای سخت سالهای گذشته ام می اندازد. همان روزها که فریادم را هیچ کسی نمی شنید. خروارها غصه را در اعماق قلبم دفن کردم تا کسی نفهمد آنچه بر من گذشت چه بود و چگونه بود. این را مطمئنم هیچ کسی تاب تحمل این چنین زندگی را ندارد. این را مطمئنم هر کسی جای من بود لحظه ای دوام نمی آورد. زن ها در جامعه ی مردسالار ما موجوداتی ضعیف و توسری خور حساب می شوند. حکم زندانی را دارند که اجازه ندارند رشد کنند، به علایق و خواسته هایشان توجه کنند. در این سالها ن بسیاری را دیده ام که برده ای حلقه به گوش محسوب شده اند. پای قصه ی غصه هایی نشسته ام که در نهایت جز لعن و نفرین عایدی نداشته است.

احساس می کنم زنی هستم در آستانه ی 50 سالگیم! آنقدر خسته از زندگی و خسته از جامعه ای که فریاد ن سرکوب می شود و حق هایی مسلم که از زندگی شان گرفته میشود.

امروز به این فکر می کردم شاید اگر تمام آنهایی که خودکشی کردند جایی شنیده می شدند، درک می شدند، به خواسته ها و آرزوهایشان مهر سرکوب شدن خورده نمی شد شاید آنها هنوز بین مان نفس می کشیدند و برای داشتن یک زندگی سالم و نه محدود و سرکوب شده هر روز با امیدواری تلاش می کردند.

دست مادر و پدرم را می بوسم که هیچ گاه در تربیت شان محدودیت و حقارت و تو سری خوردن را جای ندادند و هر کاری برای رشد لازم داشتم بی هیچ منت و درخواست پاداشی در اختیارم قرار گذاشتند.

به عنوان کسی که سالها در کتابهای روان شناسی غوطه خورده ام و روزها و شبهایم وقف این رشته شد به شما می گویم اگر از من بپرسند بهترین سکوی پرش به سمت رشد و تعالی چیست اولین گزینه ام اعتماد است. چیزی که پدر و مادرم سالها مرا با آن رشد دادند و باعث شد هیچ گاه پایم به سمت بدی و رندی و سوءاستفاده کردن از دیگری نلغزد.

در فضای اعتماد است که صمیمیت شکل می گیرد و فرد می تواند باخیالی آسوده به زندگی ادامه دهد و نگران تهمت ها، قضاوت ها و یا حتی فضای آشفته ی جامعه اش نشود

خوب می دانم خدا چه ناگهانی می رسد و تو را در آغوشش می گیرد بخاطر تمام سختی ها و رنج هایی که برده ای

همیشه لازم نیست به دیگران نشان دهیم ما چقدر قوی هستیم. گاهی هم لازم است در اوج قدرت و توانمندی هایی که داریم واقعیت ضعف انسان و ناتوانیش را در هستی و آفرینش نشان دهیم که جز او کسی نیست که بتواند فریادرس روزهای سخت و رنج هایت شود.

خدایا مرا در آغوش بگیر پاهایم چه ضعیف اند برای ادامه ی راه و سختی هایم چه بسیارند اگر رهایم کنی. من همان بنده ات هستم که سالها بخاطر حفظ ارزشهایم جنگیده ام، چه تهمت ها که شنیدم و چه حرفها که شنیدنش در توان همسالانم نبود. این را مطمئنم. اما شنیده ام داستان یوسف را و دلخوشم به اینکه تو می بینی، میدانی و به وقتش جبران و عقابش با توست.


من ایستاده ام در امتداد فصلی سرد.

سوز سرما انگشتان دستم را گس کرده است!

درست مثل طعم خرمالویی که روزها در یخچال کسی سراغش را نگرفته است!

درست مثل پرنده ای مهاجر که در آغاز راه کوچ از فصلی گرم به فصلی سرد دلش برای تمام دلخوشی های زندگی قبلیش تنگ می شود.

من ایستاده ام در امتداد راهی تاریک.

توان ایستادن ندارم. پاهایم رمق هایش را در روزهای گذشته ی عمرم جا گذاشته اند!

چشمانم راه به جایی نمی برد. کور شده ام. چراغی در دست ندارم. ایستاده ام در انتهای شاهراهی که انتهای خطوط بی انتهایش مقصدی را نشانم نمیدهد. .

منتظرم پیام آوری از آسمان از انتهای راه برسد و برایم نور بیاورد؛

امید به دستم بدهد!

مرا برساند به انتهای راه زندگی

و سرم را برگردانم و ببینم راهی را که رفته ام درست بوده است. انتهایش نور و خوشبختی منتظرم ایستاده بودند!

من ایستاده ام میان دیوارهای خرابه ی این شهر؛

و برای تسلای دلم اندکی آرزو از دخترِ موطلایی خانه ی همسایه قرض گرفته ام!

راستش صبح ها که به مقصد هیچ کجا خانه را ترک می گویم

دخترِ موطلایی همسایه، لبخندن کوله باری از امید را پشتش می اندازد و دست در دست کودکش نورهای سبز را به خط های سفید خیابان می پاشد

پاهایش را استوار از پی هم می گذارد و شانه هایش ابرهای سفید آسمان را نشانه می رود.

امروز باران بارید.

از پنجره ی خانه به پایین خیره شده بودم.

دختر موطلایی همسایه، آن روبرو در خانه ای را می کوبید و کاسه ای را که بخار داغ آش از پی اش به هوا می دوید به پیرزن همسایه تعارف می کرد

آرزوهایم مرده اند!

دلم می خواهد روزی دخترموطلایی همسایه در خانه ی ما را بکوبد. شاید با قدمهایش معجزه ای برایم بیاورد.


سالها گذشتند. از پی هم و تند و تند. روزهایی که سخت گذشتند را فراموش نکرده ام. روزهایی که بارها و بارها زمین خوردم. ساعتها و گاهی روزها اشک می ریختم و دلسرد می شدم.هدفهایم نقش بر آب شد. نرسیدم. باید از نو شروع می کردم. همه چیز را. باید عبور می کردم. اما گاهی فقط خودمان می دانیم چه روزها داشتیم و چه لحظاتی که به تنهایی سپری کردیم و هیچ کس جز خودمان نبود که بهمان دلداری دهد که اگر زخم خوردی، اگر زخم زدند عیبی ندارد بلند شو. جهان طوری برنامه ریزی شده که حتی اگر نتوانستی حرفهایت را بزنی، حتی اگر مجبور شدی بگذری و رو برگردانی از آنچه که بود و احساساتت را خفه کردی تا آبروی کسی نرود. مجبور شدی سکوت کنی تا بعضی ها بالا بمانند و کسی نداند که چه گذشت به نظرم دنیا قابلیت این را در خودش جای داده که کسی نتواند از کارمای عملش فرار کند. روزهای زیادی گذشته است از آن روزهای تلخ، سیاه و سخت. درست یادم هست تمام آن روزهایی را که من ظاهراً شکست خورده بودم چون سرمایه ی عمرم را باخته بودم. ارزان فروخته بودم. عمری که دیگر هیچ وقت برنگشت و قرار هم نبود بازگردد. هیچ کس حالم را نپرسید. تمام آنهایی که خیال می کردم تمام آن سالها قدر محبت را خوب دانسته اند. به خودم می گفتم حتی اگر تنها یک محبت من یادشان باشد حتماً سراغی ازم خواهند گرفت اما خیالم باطل بود. هیچ کس نفهمید تمام آن ماه ها با یادآوری خاطرات گذشته ام و جنگیدن برای هیچ که در ازایش جوانیم را داده بودم اما در نهایت چه رفتارهایی را تحمل کرده بودم چطور بر من گذشت. هیچ کس نفهمید دو ماه خودم را در خانه حبس کرده بودم. صبح ها زل می زدم به دیوار و به شکستن دیوار زندگیم به دست دیگران خیره می شدم. اشک می ریختم و ساعتها بر تنهایی ام بعد آن همه سال فداکاری و زحمت می گریستم. من سالها سرمایه گذاری کرده بودم. هیچ کس سراغی از من نگرفت. حتی آنها که دوست خطاب شان می کردم. دوماه افسردگی دمارم را درآورده بود. اما من قوی بودم. هیچ کس نفهمید تا به امروز چه بر من گذشت. خودم نمی دانم چطور دوام آوردم، حتی بلند شدم. از نو. همه چیز را بعد از سالها از دست دادن باید از نو شروع می کردم. اول از همه باید خودم را می ساختم. خیلی سخت بود. هنوز که اینها را می نویسم بغض راه گلویم را می بندد. باید همه چیز را عوض می کردم. باید به خودم نشان می دادم که تو آدم کم آوردن نیستی. اولین چیزی که باید با خودم کنار می آمدم سوا کردن آدم دین دار با بی دین و یا ظاهراً دینی بود. من آدم معتقدی بودم و هستم. خیلی ها را دیده بودم که با ضربه ای ناگهانی از همین آدمهای ظاهری و ریاکار دینی چطور از تمام عقایدشان کنار کشیده بودند. ولی من خدا را دوست داشتم. همو بود که تمام روزهای سخت را کنارم ماند، دستم را گرفت. معرفت را در حقم تمام کرد. مرهم تنهایی هایم بود و به قلبم آرامش می بخشید. من راحت این مسیر را انتخاب نکرده بودم. سالها رنج کشیده بودم تا عقایدم را بسازم. خدا هست، خدا می بیند و خدا میشنود. اوست که تمیز می دهد آدمهای اهل معرفت و با چشم رویش را در قبال بی معرفتی و بی حرمتی های دیگر بندگانش.

یادم هست آن اوایل پر از خشم و نفرت بودم. اتفاقی که برایم افتاده بود هیچ توجیحی نداشت. اشتباه و نادانی یک نفر در قبال مسئولیت خودش و محبت من که هیچ مسئولیت شخصی در قبال انجام آن کار نداشتم و بابتش دستمزی هم دریافت نمی کردم حتی سالها در قبال خیلی کارها هیچ دستمزی دریافت نکرده بودم باعث شده بود یک عمر از آن شخص متنفر باشم. اما این تنفر چه سودی برایم داشت. هیچ! این تنفر من را خراب تر می کرد. عقده های درونم را متولد می کرد. من آدم اهل تنفر نبودم. دلم نمی خواست یک عمر با نفرت زندگی کنم و این را همه جا درون روانم حمل کنم.

داستان زندگی من یا به عبارتی داستان های زندگی من که هیچ کس جز خدا و نفراتی که در آن دخیل بودند هیچ وقت فاش نخواهد شد. هیچ وقت کسی نخواهد فهمید در پس تمام آن رنج هایی که کشیدم و زخم هایی که بر قلبم نشست و دلی که شکست نه فقط ترک برنداشت چه روزهای سختی بر من گذشت.

اکنون که این متن را می نویسم بر این باورم که تا پایان عمرمان در این دنیا همیشه حرفهایی باید درون قلبت بماند و کسی نداند چه بود، چه شد و چه گذشت. انگار این ناگفته ها درونت را وسیع تر، بزرگوارتر و بخشنده تر خواهد کرد. البته که مرور زمان و تولدی دوباره لازم است که بفهمی چطور زندگی کنی و با چه کسانی.

امروز و در این شب بلند زمستان 98 در این نقطه که ایستاده ام تنها خدا می داند که بغض هایی که فرو بُردم و دم برنیاوردم و چه شبها که تا صبح با چشمانی خیس سر بر بالشتم گذاشتم و آرام برای خودم اشک ریختم. خودِ مظلومم که حق هایی که له شد و در پسش حرفهایی که خورده شد تا آن روزی که در پیشگاه حضرت حق بایستم که او می داند و بس و همین برایم کافیست.

در این شب بلند است که تصمیم گرفته ام دیگر هرگز به گذشته برنگردم و عبور کنم از تمام بی معرفتی ها، پشت سر حرف زدن ها، بدگویی ها و بد دلی هایی که نصیبم شد و بعضی ها چه کمر همتی بسته اند در نفرت و بدگویی و خراب کردن چهره ی آدمهایی که روحشان از حرفهایی که پشت سرشان گفته می شود خبر ندارد.

در این شب بلند ترک می گویم تمام گذشته ام را و فراموش می کنم تمام آنهایی که روزهایی را باهشان گذراندم و بعدها فهمیدم آدمها در چهره ی دوست گاهی همان دشمنانی می شوند که زندگیت را با موجی از کینه های نادانسته خودت دستخوش انرژی های منفی و تنگ نظری هایشان می کنند.

می گذرم از تمام تان و برایتان آرزوی خیر و مهر و عشق می کنم. دیگر هیچ وقت به یاد نخواهم آورد چه کسانی را به زندگیم راه دادم که شهامت روبرو شدن با چهره ی واقعی شان را نداشتند. باید جرات این را بدست می آوردم که گاهی باید تمام شناسه ها را پاک کرد. گاهی باید شماره های آشنا را دیگر نشناخت تا با آرامش به مسیر و راهی که انتخاب کرده ای زندگیت را بسازی ادامه بدهی.

آموختم دلی که خالی ز هر کینه است و وسعتش قد دریاهاست روزی دریای مهر پروردگار را در آغوشش جای خواهد داد.

خداوندا پناهم باش درست مثل همیشه که دستم را گرفتی و بلندم کردی و سربلند بیرونم آوردی.

بدرود


وقتی نمی توانی حقی را اثبات کنی انگار چیزی برای از دست دادن نداری. مادیات رنگ می بازند. تنهایی پر می شود قد یک بیابان خشک و بی آب و علف و تو تنها و سرگردان به دنبال مسیر و مقصدی می گردی تا تو را به حق برساند.

دارم فکر می کنم به آن لحظه ای که حسین علیه السلام دارایی هایش را یک به یک از دست می داد. از جان عزیزتر هم هست؟ آیا کسی می تواند بگوید مال برایم عزیزتر از جان است؟ با خودم فکر می کنم به آن لحظه ای که گلوی کوچکترین دلبندش در تیررس دشمن پاره پاره شد! دارم فکر می کنم به آن لحظه ای که بدن یگانه مرد و تکیه گاهش پاره پاره شد. آن لحظات حسین علیه السلام در کدامین نقطه ایستاده بود که رسمش جوانمردی و مردانگی بود! دارم فکر می کنم حضرت زینب برای احقاق حق خانواده اش، پدر و مادرش، برادر و جگر گوشه هایش به کدامین دادگاه شکایت بُرد که حق را بستاند. سالها گذشته است و آن حق هایی که خورده و پایمال شد.

حق! شده برای اثبات حق خودتان صرفاً اشک بریزید! نتوانید حق تان را بستانید! شده بهتان ظلم شود و نتوانید آن ظلم را اثبات کنید؟ شده جان تان را معامله کنید برای مرگ تا از نتوانستن برای اثبات حق تان لحظه ای زنده نباشید!

روبروی گنبد طلا نشسته بودم. اشک هایم داغ بود و سوز سرما صورتم را می سوزاند. شهادت بود. سخت بود. نوحه خوان از چادر خاکی می خواند و می گفت و گریه می کرد. من همانطور اشک می ریختم. سوز سرما هنوز هم اذیتم می کرد و حرفهایی که جگرم را آتش زده بود.

انگشت اشاره ام را به سمت حضرت نشانه بُردم. اشک هایم را نشانه گذاشتم. دهانم خشک شده بود. فریادهایی که گلویم را روزها فشرده بود و قلبی که شکسته و جگری که سوخته بود.

من نمی دانم و نخواندم فاطمه سلام الله علیها نفرین کرده بود بر ظلم هایی که به ناحق در کوچه و پشت در بر او و اهلش روا داشتند یا نه!

دیگر تصمیم را گرفته بودم. آنقدر بغض هایم گلویم را فشرده بود که نمی دانستم راهی که دارم می روم اشتباه است یا درست!

شب بود.

رو کردم به آسمان شب و گفتم: خدایا اگر راهی که میرم اشتباه است و موجب شر و زیان مرا به هر وسیله ای منصرف به انجامش بگردان!

بازگشتم . پایم نرسید! خدا چه خوب میداند در حالی که ما هیچ نمی دانیم.

و عسی ان تکرهوا شی ٌ و هو خیر لکم و عسی ان تحبوا شیٌ و هو شر لکم و الله یعلم و انتم لا تعلمون؛

چه بسا آن چیزی را که کراهت دارید شر شما  در آن باشد و چه بسا آن چیزی را دوست دارید شر شما در آن باشد و خدا میداند و شما نمی دانید.

نمی دانم امروز چرا و چطور شد! اما صدایم امروز در آسمان بود. نزد حضرت رضا و صاحب عزای این روز.

یک نفر نوشته بود: مادر امروز پاداش می دهد سختی هایی را که در راهش و نامش کشیده ای.

مادر مهربان من؛ ای امید روزهای تلخ و تنهایی هایم؛

ما را لحظه ای به خودمان وامگذار که ظلم کنیم و باعث نفرین کسی باشیم که مظلوم واقع شده و نتوانسته حقی را اثبات کند چرا که گاهی این نفرین ها  و شکایت ها و لرزاندن دل مظلوم حسابش با خداست.

 


عده ای دوست در یک میهمانی شام گرد هم جمع شده بودند. هر یک از آن‎ها خاطراتی از گذشته تعریف می‎کردند.

یک نفر پرسید:

« بهترین روز عمرتان کدام روز بوده است؟»

زن و شوهری گفتند:

« بهترین روز عمر ما روزی بوده که ما با هم آشنا شدیم.»

زنی گفت:

« بهترین روز زندگی‎ام روزی بود که نخستین فرزندم به دنیا آمد.»

مردی گفت:

« روزی که از کارم اخراج شدم، بهترین و بدترین روز عمرم بوده، آن روز باعث شد که روی پای خودم بایستم و راه تازه ای را شروع کنم و از آن روز به بعد از هر قسمت زندگی‎ام راضی هستم.»

این گفت و گو ادامه داشت تا این که نوبت به زنی رسید که تا آن هنگام ساکت بود. از او پرسید:

« بهترین روز عمر تو چه روزی بوده است؟»

زن گفت:

« بهترین روز زندگی من امروز است، زیرا امروز روزی است که بیش از همه ی روزها برایم ارزشمند است. من نمی توانم دیروز را به دست بیاورم و آینده هم مال من نیست. اما امروز مال من است تا آن را هر طوری که می خواهم بگذرانم و از آنجا که امروز تازه است و من هنوز زنده هستم، پس امروز بهترین روز من است و خدا را برای این شکر می‎کنم.»


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ازدواج سخت ترین و مهمترین تصمیم زندگیمونه. تصمیمی که اگه با دقت و م از متخصصان امر در این زمینه باشه میتونه واسمون سکوی پرشی به سمت رشد و توسعه ی فردی، اجتماعی، خانوادگی و حتی تحصیلی باشه. در این بین بگذریم از اینایی که به این مسأله ساده نگاه کردند و مبناشون تنها ازدواج بوده و هست بدون اینکه بپرسن یا به مسایلی دقت کنن که بعدها زمینه ساز بسیاری از اختلافات و تنش ها میشه.

خانمه میگفت: همسرم همش سرش تو کتاب و کارشه. سال به سال رد میشه دریغ از اینی که ما رو مسافرت ببره، یا حتی توی شهر ما ماه به ماهم یک رستوران دورهم نمیریم!

آقاهه میگفت: خانمم سرش میگیرم، تهش از توی خیابون درمیاد، یا مهمونیه، یا خونه ی فک و فامیل و دورهمی هاشون، یا توی خرید لباس و این چیزا! خلاصه یک روز نشد این زن بشینه توی خونه کنار شوهرش، همش میگه من آزادی ندارم! من دلم میخواد وقتمو اونطوری که دلم میخواد بگذرونم! خلاصه که همش با هم اختلاف داریم.

برای داشتن یک ازدواج صحیح و سالم نیاز به گرفتن تست های مختلفی داریم تا خودمون و طرف مقابل مون رو از لحاظ مشترکات و تفاوت ها بسنجیم و تشخیص بدیم که آیا ازدواج مناسبی هست یا خیر؟ توی این زمینه یکی از تست هایی که گرفته میشه آزمون BNQ یا پرسشنامه ی نیازهای اساسی گلسر هستش که به ما کمک میکنه درصد نیازهای اساسی و نزدیکی اونها رو بهم تشخیص بدیم.

این آزمون سنجش خوبیه برای اینکه بدونیم درصد نیاز به آزادی، احساس تعلق و عشق، نیاز به بقا و نیاز به تفریح در ما چقدره و اگر جلوی این نیازها گرفته بشه چه عواقبی میتونه برای خود فرد و اطرافیان ایجاد کنه!

اینه که میگن اینقدر به دیگران خرده نگیریم. مانع داشتن نیاز به آزادی شون نشیم که بعضی رشد و شکوفایی شون رو در داشتن آزادی در انتخاب و امنیت داشتن در اون میدونن. وقتی اینها رو بدونیم دیگه نمیگیم چقدر اهل تفریح و خوش گذرونیه یا چقدر خونه گی و اهل رفت و آمد نیست!


دلم میخواد از سوگ بگم؛

دلم میخواد از سوگ بنویسم؛

دلم میخواد کاغذهایی داشتم که می فهمیدن نویسنده چه احساساتی رو پشت این برگهای الکترونیک پنهان کرده و با چه دردها و رنج هایی میتونه کلمات رو پشت هم ردیف کنه تا متنی درست شه و مخاطب برداشت ودرک درستی از فهم نویسنده اش بکنه.

دلم میخواد از رنج هایی بنویسم که پاهام توان تحملش رو نداشت اما انگار بعضی خلق شده اند برای درد و رنج کشیدن؛

انگار این رنج ها بخشی از زندگیت شده که باید بکشیش تا زندگیت بگذره؛

کاش میشد نوشت و گفت و حرف زد ولی همیشه بخش زیادی از آدمیزاد باید با خودش دفن بشه و جایی گفته و شنیده نشه اما این روزا حس می کنم یک آدم 70 ساله ام که با گذروندن این سالها50 سال پیر شد. خیلی یکهو.

این روزا دنبال معجزه ام؛ دلم میخواد معجزه بشه. معجزه ای که وقتی چشمامو باز کردم ببینم تمام اون رنج ها و روزای سخت تموم شد و میتونم آزادانه و بدون هیچ دغدغه ای کارهای مورد علاقه ام مثل درس خوندن، مثل مطالعه، مثل کلاس و تفریح رو داشته باشم.

بعضی رنج ها تو رو اسیر میکنن؛ اسیر

چقدر محتاج دعای آدمای خوبیم که خدا روشون رو هیچ وقت زمین نمیزنه. اگر شما جز اون آدم خوبای روزگاری که کسی ازت بدی ندیده و در خاطرش جا نگذاشتی، منم دعا کن و واسم انرژی مثبتت رو بفرست که چه خوبن آدمای مثبت و کسانی که بدی در ذهن کسی ازشون به یادگار نموند


تصمیم گرفتم به مرور بخش هایی از کتاب کمی عاشقانه تر را برایتان اینجا به اشتراک بگذارم. حالا که فرصتی شده تا در خانه وقت مان را صرف کارهای مفید و مؤثر کنیم و بخشی از وقت مان را روزانه به بالابردن آگاهی مان اختصاص بدهیم به نوبه ی خودم مقتضی بود تا این فرصت را به شما عزیزان اختصاص بدهم. امید که مفید و پرفایده باشد.

«بسم الله الرحمن الرحیم»

زندگی شویی یک سفر مشترک است. سفری مشترک که قرار است زن و مرد را در کنار یکدیگر به هدفی عالی‎تر برساند. هدفی که شاید اگر به تنهایی قصد طی نمودن آن را داشته باشی، احتمال و درصد موفقیت را کمتر خواهد کرد. درک این هدف و مقصد علاوه بر آنکه زندگی را شیرین می‎کند، تحمل دشواری‎های راه را نیز بر ما آسان‎تر می‎کند.

آگاهی و شناخت از همسفر یک باید لازم است که اگر این آگاهی نباشد، هم به خودمان و هم به همسفرمان لطمه خواهیم زد.

شناخت مرد از زن و نیازهای عاطفی و جسمی او و شناخت زن از مرد و درک نیازهای غریزی و عاطفی او می‎تواند زندگی در کنار یکدیگر را شیرین سازد و از آن طرف عدم درک و شناخت از این نیازها گاهی آنقدر به زندگی لطمه می‎زند که در نهایت به علت عدم تحمل و سازگاری یکی از دو طرف منجر به طلاق‎ عاطفی و جدایی می‎شود.

باید هر کدام از روجین یاد بگیرند که زندگی بستری است برای رشد و شناخت خویشتن و استعدادها و توانایی‎هایی که اغلب در این سفر کشف و نمود پیدا می‎کند. کم نبودند افرادی که خودشان بیان می‎کرده‎اند که ازدواج باعث شد تا خودم را بیشتر و بهتر بشناسم. توانایی‎ها و استعدادهایی که تا قبل از آن آگاهی در موردش نداشتم برایم ملموس‎تر شدند یا حتی خانمی برای تعریف می‎کرد من اراده‎ی ضعیفی در تصمیم‎گیری داشتم و اکنون که ازدواج کرده‎ام به خاطر اینکه همسرم فرد با اعتماد به نفسی است، این همنشینی روی من هم اثر گذاشته و مدت‎هاست توانسته‎ام این تردید و دودلی در تصمیم‎گیری را در خودم درمان کنم و البته نمونه‎های بسیار دیگر.

اما چرا گاهی این سفر تلخ می‎شود و چرا گاهی از بودن در کنار یکدیگر کمتر لذت می‎بریم و یا حتی زندگی برایمان تبدیل به یک عمل روتین و روزمره‎ای می‎شود که کم‎کم به جای سپاسگزاری مدام بر سر یکدیگر غُر می‎زنیم و به جای دیدن حُسن‎ها و نقاط مثبت یکدیگر، نقاط ضعف و کمبودهای زندگی را بر سر یکدیگر می‎کوبیم!

حتما شما هم روابط عاشقانه و دوست‎داشتنی زوجینی را دیده‎اید که علاوه بر اینکه روز به روز محبت‎شان نسبت به هم بیشتر می‎شود، اطرافیان و نزدیکانشان را نیز به ازدواج ترغیب می‎کنند و از آن طرف هم هستند که متاسفانه به دلیل ضعف‎هایی که خود در مدیریت و کنترل زندگی مشترک‎شان داشتند و از سر عدم آگاهی، دیگران را به ازدواج نکردن تشویق می‎کنند.

این کتاب علاوه بر بیان خاطرات دیگران و به اشتراک گذاشتن تجربه‎‎های شیرین یا تلخ آنها با شما همراه خوبی برای آموختن و شناخت نیازهای زن و مرد خواهد بود.

امید به لطف خداوند متعال دارم که بتوانیم در کنار یکدیگر و با عمل به آنچه که می‎آموزیم، متعهد شویم تا روز به روز شاهد طلاق کمتر و روابط عاطفی بهتر و عاشقانه‎تری باشیم. ان شالله.

ادامه دارد.


داریم به آخر 98 نزدیک می شویم. وقتش رسیده تقویم مان را ورق بزنیم. خاطرات بد و خوب امسال مان را مرور کنیم. خودمان را به چالش دستاوردها یا شکست هایمان دعوت کنیم. به روی تلاش هایمان لبخند بزنیم. وقتش رسیده گرد و خاک دلمان را بتکانیم، اگر فرصت کردیم سال جدیدمان را ورق بزنیم و برنامه ها و تصمیمات مهمش را بنویسیم.

این به تپش افتادن ضربان قلب 98 برای اتمام روزهایش مرا به یاد تمام آنهایی می اندازد که در این روزها تصمیم گرفته بودند برای فردا و سال نویشان رخت نو بر تن کنند؛ بازی های جدید را با فرزندان یا نوه هایشان تجربه کنند. مسافرت های دورتر بروند؛ وسایل خانه شان را اندکی نونوار کنند و چه حیف که نیستند. نمی دانم در آن لحظات آخری که جانشان درگیر جنگ با کرونا بود به چه می اندیشیدند و چقدر سخت است که لحظه ای بخواهی خودت را جای آنها تصور کنی. اینقدر سخت و اینقدر غم انگیز بار سفر آخرت را ببندی و بروی. حتی عزیزترین هایت نتوانند بوسه ی آخر را بر گونه هایت بزنند. بی خداحافظی رفته ای و آنها را برای همیشه با درد خالی نبودن و نداشتنت تنها گذاشته ای.

داشتم به خاطرات سال 98 فکر می کردم. روزهایی که تندتند گذشتند. باورم نمیشود هنوز تازه بار سفر علم و دانش را روی شانه های مهر کاشتیم و چه کارها که در این روزهای آخر ناتمام باقی مانده است. به همین تندی و به همین تیزی. چه روزهایش که اشک روی گونه هایمان غلتید. چه روزهایی که خندیدیم و چه ساده از دستشان دادیم. این روزها که قرنطینه به مزاج بعضی خوش نمی آید و خانه نشین شان کرده است و نمی دانند چطور این ملال ها و سختی های نگشتن در خیابان های شهر و خرید و دورهمی ها را تحمل کنند و برای خاطر جان خودشان و عزیزان شان دست به کارهای نو و عادت های تازه بزنند مشخص می شود شخصیت ما و منش و رفتارمان چطور زندگی مان را تا بدین جا رسانیده است.

خیلی دوست دارم این روزهای پایانی سال از خیلی ها بپرسم آیا احساس خوشبختی دارید یا خیر؟

راستش امروز این سؤال را از خودم پرسیدم. امروز یکی از بهترین روزهایی است که خداوند در این لحظات از عمرم روزیم کرده است تا از خودم این سوال کلیدی و مهم را بپرسم. راستش این سؤال نشانگر میزان شکرگزاری یا سنجش میزان درک ما از زندگی و حیات مان است. میخواهم این سوال را به جای شما و از زندگی خودم پاسخ بدهم.

امسال سال بسیار سختی برایم بود. همیشه فکر می کردم سالهای قبل برایم سخت بوده اما امسال عجیب سخت بود. آنقدر سخت که بسیاری از روزهایش امیدم را به زندگی و بازگشت مجدد به کارها و فعالیت های هر روزم را از دست داده ام. شرح و توضیح دادنش در خور شخصیت و روحیاتم نیست. آدم توضیح دادن و درددل نیستم. اما همین قدر خواستم بدانید که تنها چیزی که در تمام این یک سال نمی توانستم درکش کنم احساس خوشبختی بود. بوده شاید لحظاتی که به صورت موقت این حس را داشته ام اما گذرا بود.

شاکر خداوند مهربانم بودم اما لحظات بسیاری بود که در برابر مشکلاتم احساس ضعف کردم و کسی غیر از خدا نبود که بتواند دست حمایتش را از سرم برندارد و تا به امروزم برساندم.

اما این روزها بیشتر از هر لحظه از زندگیم احساس خوشبختی می کنم. حس خوب خوشبختی. به هیچ کدام از هدف هایی که امسال برای خودم گذاشته بودم نرسیدم. به نظرم نسبت به سال های گذشته دستاورد قابل قبولی برای خودم نداشته ام اما امروز اگر روز آخر حیاتم در این دنیای پر هرج و مرج بود حتماً روزی بود که با حس خوب و لطیف خوشبختی با دنیا وداع می کردم.

راستش مهم نیست چه داریم، کجاییم، به کجا رسیدیم، به کجا خواهیم رسید و یا چه خواستن های دیگر که پایانی ندارد مهم این است که روزی در زندگی تان بتوانید صوت زیبای خوشبختی را در گوش تان بشنوید که صورت تان را با نسیم ملایم و دلنشینش نوازش می کند و آن وقت احساس کنید چقدر خوشبختید و چقدر داشتن این حس شیرین می تواند میزان شکرگزاری و سپاسگزار بودن تان را از هستی و خدایش بالا ببرد.

زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است.

امشب شبی است که عاشقانه می پرستمش یگانه مولود کعبه ای را که دور تا دورش را روزی چرخیدم و اشک ریختم برای آن خدایی که روزها از او دور بودم و دور مانده ام

با آرزوی سلامتی برای تک تک شمایی که پیگیر مطالب اینجا هستید و منت بر سر من می گذارید. آرزوهایتان مستجاب در این فرخنده ایام


 

 معمولا در پس هر ماجرای موفقیت بار بزرگ ، تلاش های اولیه ی بی ثمر ، کشمکش ها ، و یا اتفاقاتی بوده که به ناگاه تغییراتی اساسی در جریان روند کارها داده و همه چیز را دگرگون کرده است . درواقع قدم های اول ، دشوارترین گام ها در کل مسیرند : راه رسیدن به هدف بسیار طولانی به نظر می رسد ؛ مسیر پر از دشواری است ؛ پرتگاه هایی خطرناک می تواند در سر راه وجود داشته باشد که اگر در آن بیفتیم ، راه چاره ای نخواهیم داشت ؛ عده ی زیادی را می شناسیم که به این راه رفته اند ، اما همگی شکست خورده اند ؛ این تلاش ها فایده ای ندارد و امثال این هراس ها می توانند برای ما خودنمایی کرده و مانع پیشرفت مان گردند .

حال اگر آن قدر قوی و قدرتمند هستید که بتوانید از پس تمامی این افکار مزاحم و ناامیدکننده برآیید ، و در عین حال به همت و تلاش خود ایمان دارید ، و کمربسته برای هرنوع تلاشی هستید ، می توانید از هم اکنون از کسب موفقیت نهایی تان در مسیری که انتخاب کرده اید مطمئن باشید . از پله های نردبان ترقی بالا بروید و هیچ وحشت نداشته باشید که ممکن است بعضی پله ها شکسته باشند و شما مجبور باشید دو پله را یکی کنید ، و یا ممکن است ناگهان زله ای رخ دهد و شما از پله ی صدم ، به پایین بیفتید . شاید لحظه ی اول وحشت کنید و با خود بیندیشید که سرمایه چند سال زحمت از بین رفت ؛ اما در حقیقت اگر به اعصاب خود تسلط داشته باشید و  همان لحظه دوباره بلند شوید و به سمت بالا بروید ، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده ، و در عین حال مطمئن باشید که در عالم هستی ، زحماتی که پیشتر کشیده اید کاملا محاسبه شده و زمانی می رسد که پاداش آن تلاش ها به شما ارزانی خواهد شد . برخی اسم آن را شانس می گذارند ؛ در حالی که این چیزی نیست ، جز  نتیجه ی تلاش های قبلیست.

فیگرمن ، که امروزه رومه نگاری مطرح در نشریات درجه اول و سایت های مشهور راجع به تکنولوژی است ، داستان زندگی خود را اینگونه شرح می دهد :

 26 ساله بودم که از دانشگاه فارغ التحصیل شدم . بعد از مدتی تلاش برای پیداکردن کار، در مجله پلی بوی مشغول  به کار شدم. اما تنها شش ماه بیشتر از اشتغالم نمی گذشت که دفتر مجله ، نیمی از کارمندان خود را بی کار کرد . متاسفانه من هم جزء آن ها بودم ، افسرده و دمغ ! به سراغ آرشیو مجله رفتم و از آن جا ، مصاحبه هایی که با افراد مشهور ، از مارلون براندو گرفته تا مالکوم ایکس انجام شده بود را استخراج کردم و مطالعه نمودم . واقعا تکان دهنده بود !

من همواره فکر می کردم که افراد موفق و شهیر ، از ابتدا در مسیر درست قرار داشته اند و همه چیز برایشان در جهت بوده است . اما می دیدم که مشکلاتی که  این افراد با آن ها دست و پنجه نرم کرده بودند ، به مراتب فجیع تر از آن چیزی بود که در ذهن من بگنجد . فقر ، مشکلات خانوادگی ، قدرنشناسی دیگران ، آزاردیدن های شدید ، لطمه خوردن ها ، نداشتن امکانات تحصیلی ، بی عدالتی ها ، توهین ها ، از دست دادن اعضای نزدیک خانواده به بدترین نحو، و مانند آن ، که فکر کردن به برخی از آن ها بر اندامم لرزه می انداخت . پس چطور این انسان های بزرگ در زیر فشار این مشکلات له نشده بودند و در عوض ، به اوج شهرت و موفقیت دست یافته بودند ؟!

آن زمان بود که متوجه شدم پیروزی های بزرگ ، به بهای تحمل سختی ها و قدرت عبور از موانع سخت به دست می آمد . کمتر پیش می آید که فرد بزرگی مثل موتسارت ، از دوران کودکی نبوغ ویژه داشته باشد . این نبوغ هم به هیچ وجه ضمن موفقیت های بزرگ نیست . نقش پشتکار و استمرار در پیروزی ، به مراتب پررنگ تر ازاستعداد و نبوغ است.

جنیفر اگان که نویسنده ای معروف و محبوب است می گوید : "اولین رمانی که نوشتم آن قدر ضعیف بود که حتی مادرم هم به شدت از آن انتقاد کرد . با توجه به نظریات اطرافیان ، باید عشق به نویسندگی را از سر بیرون می کردم ؛ اما هرگز حاضر نبودم هدف متعالی ام را رها کنم و حتی برای لحظه ای از فعالیت و تلاش از پا ننشستم و در این مسیر پیش رفتم ." وی در سال 2011 جایزه ی پولیتسر را برای نوشتن شاهکار ملاقات با یک جوخه آدمکش دریافت کرد .

شارلوت برونته نویسنده رمان جین ایر- اثر به یاد ماندنی خود را برای ناشران متعددی پست کرد ، و از تمامی آن ها جواب منفی شنید . او دیگر پول تمبر نداشت . دریافت یکچنین برخوردی از افراد مختلف ، برای خیلی از ما می تواند کاملا دلسردکننده باشد . اما او انسان بزرگی بود ، و با آن که آن زمان ، کوچک ترین شهرتی نداشت ، اما به خوبی می دانست چه مقصدی را در پیش دارد . پس به هر نحو بود ، باز هم این کتاب را برای ناشرین دیگری فرستاد . حالا سال ها از چاپ این اثر به یادماندنی می گذرد ، و این کتاب همچنان چاپ می شود ، و فیلم های زیادی هم از آن ساخته شده اند . نام شارلوت برونته ، همواره در کنار جین ایر می درخشد .

ست فیگرمن هم با مطالعه زندگی افراد موفق ، توانست روحیه خود را به دست بیاورد و با جد و جهد به پیش رود . او امروز به رومه نگاری کاملا مطرح تبدیل شده است . پس شما هم به همین نحو سعی کنید روحیه ای قوی داشته باشید ، تا شکست ها و زمین خوردن ها نتوانند کوچک ترین خللی در علاقه ای که برای رسیدن به هدف بزرگ و مطلوب تان دارید ایجاد کنند . به یاد داشته باشید آن که سرشار از عشق است ، می تواند تا کهکشان ها پرواز کند.


در آن برنامه ی تلویزیونی پرمخاطب، بین گپ و گفتی که بین شان لبخند را هم بر چهره می نشاند مهمان برنامه به حال و روز و وضع این روزهایمان اشاره میکند:« این روزها نمی توانم آنطورکه دلم میخواد کارهایم را انجام بدهم! کرونا معضل شده و این قرنطینه خیلی سخت می گذره؛» دوباره در فاصله ای بعدتر مجری برنامه می پرسند:« اگر بخواهید در این شرایط به مردم امید بدهید چه خواهید گفت: و از آنجایی که مهمان عزیز برنامه به ویژگی امیدوار بودن خود و البته که به بحرانی بودن اوضاع هم اشاره دارد میگویند:« این شرایط بحرانی هم که بگذرد، دوباره همه چیز به حالت اول برمی گردد و ما میتوانیم دوباره همه ی آرزوها و رویاهایمان را داشته باشیم.»

یادم افتاد چندروز قبل چهره ی مادری خسته که پسر پزشکش را در بحبوحه ی بیماران کرونا از دست داده بود و چه سخت بود دیدن آن چهره ای که اشک ها بین چروک های چشمش گیر می کردند برای پایین آمدن.

یادم افتاد امروز صبح وقتی از پنجره بیرون را تماشا می کردم عابری پیاده بعد از پاک کردن آب بینی اش دستمالش را چطور در خیابان رها کرد در حالیکه با مایع ضدعفونی کننده اش دستهایش را پاک می کرد.

یادم افتاد امروز وقتی دستور بسته شدن اماکن متبرکه را میخواندم زیرپست ها چطور بعضی مرا یاد فیلم لیسیدن ضریح آن معصوم انداختند و چطور توانسته اند با تکبر انگ بی دینی و حق بودن این بلا را بر سر مردم تایپ کرده اند.

یاد دست های آلوده افتادم! وقتی آن شب توی ماشین درحالیکه پشت چراغ قرمز منتظر مانده بودیم چقدر دستهای بی محافظ آن خانم که بین رگال های مانتو جابه جا میشد فرق داشت با دستهایی که به خون انسان دیگری آلوده نشده است.

خیلی سخت میگذرد؟ نه؟! خیلی سخت میگذرد وقتی بخواهیم خودخواه نباشیم و دیگرخواه شویم. این روزها خیلی سخت میگذرد که نمیتوانیم مثل همیشه دست در دست عزیزترین هایمان بگذاریم و به گردش و تفریح برویم ( دور از جون اونایی که میرن البته) خیلی سخت میگذرد نمیتوانیم تعصبات مان را زندگی کنیم، دیگران را نبینیم و به فکر رویاها، منافع و بهره های مادی خودمان باشیم.

درک می کنم. ما نمیتوانیم خودمان را جای تک تک خانواده های آن 611 نفری بگذاریم که در آخرین روزهای اسفند دیگر پیش شان نیستند و البته ما در روزهای قرنطینگی باید به فکر این باشیم کی شرایط عادی می شود تا بتوانیم به کارها و برنامه ها و رویاهایمان بازگردیم!

بنظرم درک معنای زندگی چیزی شبیه خودخواهی نیست. رنج را از دیدگاه دیگران دیدن و به اندازه خود کاری کردن میتواند در این شرایط بحرانی یک وظیفه ی انسانی و البته ملی باشد.


 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

چند نفری از دوستانم که رتبه های برتر کنکور هستند مشاوره ی تحصیلی میدهند، برای داوطلبان برنامه ریزی تحصیلی انجام می دهند. کمک شان می کنند مسیر درستی را انتخاب کنند، مشاوره های پا به پا میدهند، منابع معتبری را که اکثراً جزء سوالات کنکور باشد معرفی می کنند و اساتیدی را که خودشان پای درس آنها تجربه ی موفقی را کسب کرده اند به آنها معرفی می کنند.

مسیر را اگر پا به پای راهنمایی شان درست طی کنی و مطابق برنامه پیش بروی موفق خواهی شد. منتها تمرین و پشتکار لازمه ی رسیدن به مسیر موفقیتی است که آنها نیز طی کرده اند.

بارها به این اندیشیده ام که چطور یک نفر میتواند قهرمان زندگی خودش شود و بتواند تضمینی هم برای موفق شدن دیگران باشد؟

چند نکته را در شخصیت و رفتار اینها دقت کرده و به آن رسیده ام:

1-آنها خودشان را رقیب خودشان می دانند: شاید وقتی پای حرف هاشان می نشینم این ویژگی بارز را در آنها می بینم که اصلاً خودشان را درگیر موفقیت کسی نمی کنند. بسیار مصمم هستند برتری و بهتر بودن را به خودشان اثبات کنند. میل بسیار شدید به موفقیت و اثبات آن به خودشان به فراوانی در آنها دیده می شود.

2-تله ی بی ارزشی ندارند: بسیار دیده ام آنهایی که موفق می شوند تا آن موفقیت را بر فرق سر دیگری یا دیگران بکوبند. درس میخوانند، مدرک می گیرند، به افتخارات قابل توجهی می رسند و انگار آن جایگاه حالا می شود وسیله ی انتقام برای جبران آن بی ارزشی ها. تبدیل می شوند به اژدهایی که مدام در حال تخریب دیگران به هر نحو و صورتی است. اگر کسی رقیب آنها باشد هر طوری که بتوانند در بی ارزش کردن و پایین آوردن زحمات و دستاوردهایش کمر همت می بندند. ویژگی بارزی که من در چندین نفر از این عزیزان مشاهده کردم همین ویژگی ارزشمند بود که آنها در پی تخریب دیگران نیستند و تلاش و همت هر کسی در هر جایگاهی که هست متعلق به خودش و نه دیگران می باشد. آنها موفقیت را وسیله ای برای رشد و پیشرفت خودشان می دانند نه تخریب و بی ارزش کردن جایگاه و مقام دیگری.

3- به مسایل بی ارزش و کم اهمیت بها نمی دهند:

حتماً شما هم مثل من در دورهمی بعضی ها بوده اید. به حرفهایشان دقت کرده اید؟ تمام گیر و گور و هم و غم شان امورات روزمره و اون چی گفت و این چی گفت و پیگیر بی اهمیت ترین و پیش پا افتاده ترین مسایل زندگی خود و دیگرانند. خبرها را جا به جا کنند و پیرامون آن با دیگران به گفتگو بنشینند تا وقت شان به نوعی سپری شود! من بارها دیده ام و خودم نیز تجربه اش را داشته ام زمانی که برای رسیدن به هدفی برنامه ریزی می کنیم باید بسیاری فضاها، صحبت ها، ارزش هایی که برای دیگران قابل توجه است کنار بگذاریم تا بتوانیم بیشتر تلاش کرده و سهم بیشتری از ارزش های زندگی داشته باشیم.

4-همواره خودشان را شاگرد و متواضع در برابرت می بینند. یکی از دوستان عزیزم هست که ایشان سال 96 رتبه ی 9 کنکور ارشد روان شناسی بالینی بود. یک بار ندیدم برای خودش جایگاه و برتری ویژه ای قایل شود و یا احساس خودشیفتگی داشته باشد هرچند کسی که خودش روان شناس بالینی است و روی خودش کار کرده خودشیفتگی در او راه ندارد ولی همیشه با روی باز و بدور از غرور و برتری با دیگران برخورد می کند. به نظرم این فرد شایسته ی تمام موقعیت های خوب تحصیلی و شغلی و درمانگری است. منم منم و ادعاهای بعضی ها را ندارند و قطعاً داشتن این ویژگی سکوی پرش برای آنهاست که میخواهند اثرگذار باشند.

تجربه به من ثابت کرده است که اگر شما از درون احساس ارزشمندی داشته باشید و عزت نفس آسیب دیده نداشته باشید و به همت و تلاش خودتان و کمک های خداوند اعتماد داشته باشید به این باور خواهید رسید که آدم موفق در دنیای رقابت با دیگران نیست و برای اثبات خودش، ارزش ها ، توانایی هایش نیروی اضافه ای خرج نمی کند تا به کسانی بفهماند که بهتر و برتر و موفق تر است.

قطعاً زندگی ما و مسیر و هدف هایی که پیش رویمان قرار می گیرند بیانگر تلاش، همت و پشتکار و در نهایت بهای عمرمان خواهد بود.

ای کاش بحث احساس ارزشمندی و وجود تله ی بی ارزشی را جدی بگیریم. بسیارند آدمهای این عصر که از بی ارزشی و اختلال خودشیفتگی رنج می برند و البته که فضای مجازی سهم عمده ای در این دو مورد داشته است.


« من» بخش بزرگی از ساختار روانی هر انسانی است. اینکه « من » بتواند تعادل بین واقعیت و نیازهای نهاد (نیازهای زیستی) انسان را برقرار کند نیاز به عوامل متعددی هست. ساختار شخصیت در بعضی بنوعی است که تمام زندگی صرف خواسته های نهاد میشود. نهادی که تمام اصلش برمبنای لذت و برآورده کردن نیازهاست. آنچه که مهم است و غالباً در موردش کم توجهی رخ داده قسمت «فرامَن» شخصیت است. جایی بین 3 تا 6 سالگی که تربیت باید به شکل صحیحی رخ بدهد. من میگویم خودخواهی، منّیت، خودبزرگ بینی، غرور و غالب صفاتی که به منیت ربط پیدا میکند درست در همین فاصله ی سنی رخ میدهد. جایی که باید کودک مورد ارزش و احترام قرار بگیرد و یاد بگیرد حقوق خودش و دیگران را مورد احترام قرار بدهد.

این « من» های بزرگ در بزرگسالی مانع رشد « فرامن» که بخش متعالی شخصیت است میشود. این « من » های بزرگ است که منیت را رشد میدهند و منیت که رشد کرد فرد برای خودش شخصیت قائل میشود تا آنجا که دست به تخریب، بی ارزش کردن میزند و البته ساختار روانی طوری است که برای هر رفتار نادرستی دلیلی موجه برای خودش پیدا خواهد کرد.

بالعکس در افرادی که منیت رشد نکرده باشد و به جای بزرگ شدن « من » ارزش و اعتبار در نقش « فرامن» ایفا شود، رفتارهای متواضعانه، احترام به خود و دیگران، تلاش برای رشد خود و دیگران به تمام دیده میشود.

آن جایی که پیامبر مهربانی ها با آن خلق عظیم به بچه ها سلام میفرمود بیانگر همین نکته است که منیتی در ایشان ابداً وجود نداشته است. چرا که آن نور واحد به این حقیقت مسلم آگاه بودند که اگر در شخصیتی منیت ( بخش من) رشد کند، همواره اخلاق دچار تزل و کاستی خواهد شد و اینگونه است که مسیر رسیدن به سلامت روانی و شخصیت مرز باریکی با رشد اخلاق و بخش « فرامن» دارد.

برای همین است که سال به سال میگذرد و رشد منیت همراه مدرک، جایگاه اجتماعی، فعالیت های مجازی و حقیقی و موفقیت ها بزرگتر میشود و از آن طرف اخلاق جایگاهی ضعیف تر و رشدنایافته تر دارد.

به امید تحول عظیم و رسیدن به احسن ترین حال


مرگ جایی میان زندگی است. پنجره را باز میکنی، بوی بهار به مشام میرسد. انگار نه انگار که تا یک ماه قبل نشانی از بهار نبود. طبیعت با مرگ، زندگی میکرد. لابه لای شاخه های خشک درختان و برگ هایی که چندین ماه قبل درختان را به کما برده بود با ریزش پاییزی.

گاهی به مرگ فکر می کنم. چرا که مرگ خود زندگی است. اما گاهی با ترس؛ ترس از ورود به دنیای ناشناخته ای که نمیدانی قرار است چه اتفاقی برایت بیفتد. و گاهی با شهامت؛ انگار قرار است بروم آن طرف و خودم را زندگی کنم بی هیچ دغدغه و نگرانی. انگار آدمها آن طرف زندگی مهربان تر، وفادارتر، بی کینه و بغض تر زندگی میکنند.

زمستان و ساعتهای پایانی سال 98 مثل ته تمام سالهای که گذشت مرا همیشه به فکر میبرد. امسالم را چه کردم؟ بهارم را، تابستان و پاییز را چگونه گذراندم! دلم میخواهد امسال را فراموش کنم و هیچ وقت یادم نیاید در تاریخ زندگیم سالی وجود داشت به نام 98. اما از اینطرف که نگاه میکنم حتماً با خودم فکر میکنم گاهی سختی ها بهانه ای میشود تا صبورتر، پرتحمل تر و مقاوم تر در زندگی رفتار کنی. گاهی سختی ها کمکت میکنند از کنار مسائل سطحی زندگیت عبور کنی و بگذاری جا برای رشد و پیشرفت های متعالی تری برایت فراهم شود.

در این ساعات پایانی از تمام آنها که حقی به گردنم دارند طلب حلالیت میکنم و برای تمام آنها که در حقم بدی، ظلم و جفا کرده اند طلب خیر، آرامش و سلامتی دارم.

میگفت: در قیامت حساب عده ای از اهل م با خود خداوند است.(روایت است که پاداش ها را فرشتگان میدهند؛ اما پاداش این دسته با خود خداوند است)  میپرسند اینها چه کسانی اند؟ خداوند میفرماید: کسانی که در دنیا به خاطر من از خطای دیگری گذشت کردند.

در این لحظات از زندگیم و در این ساعات مطمئنم لذتی که در گذشت و بخشش وجود دارد در کینه و انتقام و دشمنی هرگز نخواهد بود. این وعده ی خداوند است که شیرینی و طعم خوش زندگی را با گذشت به آدمها خواهد داد.

نگذاریم با گرد و غبار کینه و نفرت پا در سال 99 بگذاریم. بگذاریم دلمان با بهار جوانه بزند و در نهایت این خودمان هستیم که ماحصل رفتار و کارهایمان را برداشت خواهیم کرد با سختی و بلا یا با آرامش و عافیت!


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

به وبلاگ میلنیوم خوش آمدید آنلاین منابع کارشناسی ارشد فلسفه و کلام اسلامی مرجع سئو ایران - فول سئو full seo ستاره سهیل Rodney yekdarya virtualization