در مسیر برگشت زنی را دیدم که پریشان و سراسیمه به ماشینی چشم دوخته بود که از آن پیاده شده بود. گریه هایش پشت سرش در هوا می پیچید و پاهایش رمق ایستادن نداشتند. ماشین رفته بود که زن خودش را روی زمین انداخت. بسته ها را از روی زمین برداشت همانطور که اشک می ریخت بلندبلند فریاد می زد: لعنت به تو که زندگیم را سیاه کردی با تهمت، بدبینی و عشقی که سرانجامش دروغ و هر روز تهمت شنیدن بود. سعی کردم سکوت کنم و به زن اجازه دهم گریه اش را بکند. گریه هایی که بیشتر شبیه فریاد بود. درست مثل کسی که امروز شنیده باشد سرطان دارد و باورش برایش سخت ترین کار زندگی اش باشد. کنار زن روی زمین نشستم. زن آنقدر اشک می ریخت که تمام صورتش خیس بود. دستم را روی سرش گذاشتم و گفتم: درکت می کنم زندگی کردن با کسی که به جای عشق و محبت، بتو تهمت می زند و شاید هر روز به هر وسیله ای این تهمت ها را برایت تکرار می کند چقدر سخت است. درکت می کنم زندگی کردن با آدمی که دو چهره دارد چقدر سخت است. من آن زن را می شناختم. هر روز از همان کوچه رد می شد. ولی من را ندیده بود. زن هنوز هم داشت اشک می ریخت. هیچ نمی گفت.فقط اشک می ریخت. آنقدر اشک ریخته بود که توان بلند شدن نداشت. ناخواسته اشک هایم جاری شد.

نمی دانم چادر خاکی، کوچه و آن پرچم های سیاه آویزان شده به ستون ها که نام فاطمه بر آن حک شده بود چه ارتباطی به من و آن زن داشت و اشک هایی که از سوز دل بر روی سنگفرش های خیابان می چکید!

من هر روز از پنجره ی اتاقم سایه ی آن زن را که هر روز از آن کوچه ی همیشگی می گذشت می دیدم. حتی وقت هایی که پاهایش رمقی برای ادامه نداشته است. کوچه ای که پرچم های سیاهش این روزها هر روز به من سلام می دهند.

حرمت شکسته اید؟ من در همین روزها در کوچه هر روز می بینم زنی را که حرمتش شکسته می شود

جگر سوخته شنیده اید.

درمانی برای جگر سوخته سراغ دارید؟؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Jay اتاقک Breanna دیجیتال سل Tom آموزش ابتدایی( چند پایه) آقای ام جی آر Mr.MJR :) به طعم گندم طراوت