من ایستاده ام در امتداد فصلی سرد.

سوز سرما انگشتان دستم را گس کرده است!

درست مثل طعم خرمالویی که روزها در یخچال کسی سراغش را نگرفته است!

درست مثل پرنده ای مهاجر که در آغاز راه کوچ از فصلی گرم به فصلی سرد دلش برای تمام دلخوشی های زندگی قبلیش تنگ می شود.

من ایستاده ام در امتداد راهی تاریک.

توان ایستادن ندارم. پاهایم رمق هایش را در روزهای گذشته ی عمرم جا گذاشته اند!

چشمانم راه به جایی نمی برد. کور شده ام. چراغی در دست ندارم. ایستاده ام در انتهای شاهراهی که انتهای خطوط بی انتهایش مقصدی را نشانم نمیدهد. .

منتظرم پیام آوری از آسمان از انتهای راه برسد و برایم نور بیاورد؛

امید به دستم بدهد!

مرا برساند به انتهای راه زندگی

و سرم را برگردانم و ببینم راهی را که رفته ام درست بوده است. انتهایش نور و خوشبختی منتظرم ایستاده بودند!

من ایستاده ام میان دیوارهای خرابه ی این شهر؛

و برای تسلای دلم اندکی آرزو از دخترِ موطلایی خانه ی همسایه قرض گرفته ام!

راستش صبح ها که به مقصد هیچ کجا خانه را ترک می گویم

دخترِ موطلایی همسایه، لبخندن کوله باری از امید را پشتش می اندازد و دست در دست کودکش نورهای سبز را به خط های سفید خیابان می پاشد

پاهایش را استوار از پی هم می گذارد و شانه هایش ابرهای سفید آسمان را نشانه می رود.

امروز باران بارید.

از پنجره ی خانه به پایین خیره شده بودم.

دختر موطلایی همسایه، آن روبرو در خانه ای را می کوبید و کاسه ای را که بخار داغ آش از پی اش به هوا می دوید به پیرزن همسایه تعارف می کرد

آرزوهایم مرده اند!

دلم می خواهد روزی دخترموطلایی همسایه در خانه ی ما را بکوبد. شاید با قدمهایش معجزه ای برایم بیاورد.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب این وبلاگ

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

غروب شوم zendagie asan پایگاه اطلاع رسانی رسمی محمد گودرزوند چگینی ارتش سلامتی رنگین کمان دورود